کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 321

((الو... نمیدانم صدامه میشنوی یا نه؟  فقط گوش کن... اینجا همه چیز به هم ریخته. همه فکرا که میکردی درست بود. بابامون مرد. ناغافل دیدیم نبضش نمیزنه. ای باران خدا بند نمیاد کاکا... آب و لجن همه جا را گرفته.  تا بالای سومین پله ایوان خانه. دو پله دیگه بیشتر باقی نمانده که به خانه برسه و پایین چادر بی بی جانه... بی بی جان تمام مدت در حال نماز و دعاست. نمیگم بی فایده است. فقط میگوم که ترسیدم...  مش رمضون میگفت ابرام دیوانه شده. عبدالله نیست شده. همه به ایوان و پشت بام خانه هاشان پناه بردن. الو... اگه صدام را میشنوی اینجا نیا... دیگه چیزی برای امدن نیست. نه خانه ای... نه آبادی... کاکام تا بیای ما هم نیستیم... قربون چشمای غمگینت...  برو کاکا. دور شو... شاید طاقت اشکاته نداشته باشم... برو به سمت چادر نشینا. شاید چند روزی بیشتر نفس بکشی... برو کاکام.... برو... الو... ))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد