از میان این راهروهای تاریک و سرد، به حیاط بارانخورده و نخورده دانشگاه پای میگذارم. خیابان را از میان کسانی میگذرانم که آدم هستند و نیستند. خیابان پشت خیابان و کوچه پشت کوچه و رودخانه ای که دیگر رودخانه نیست. به خانه ای میرسم که چراغش روشن هست و نیست. کلید را به میان قفل می اندازم تا درب را باز کنم که دخترکی با گیسوان قهوه ای و مشکی غافلگیرم میکند و من غافلگیر نمیشوم. جلوی آینه شکسته آشپزخانه که می ایستم پالتوی خیس خورده ام را از دوشم بر میدارد و من آن را بر روی لبه میز میگذارم.
حال باید بگوید: زمین خیس شد از قطره قطره های پالتوی کهنه خیس خورده ات. چرا فکری بحال سر و وضع آشفته ات نمیکنی پسرک؟
حال باید بگویم: خسته شد شانه هایم دخترک،من که مانند تو نیستم که با هر شراره طره ام فصلی عوض کنم. بردار کت خیس خورده را،چای بیاور تا با عطر گیسوانت بهار نارنج حیاط خانه پدربزرگ را شرمنده کنی.
آنوقت میگوید: پای کرسی کوچک بنشین تا وقتی که چای مینوشی به تو نزدیکتر باشم.
میگویم: کرسی که سهل است، دنیاهم آنقدر بزرگ نیست که بتواند تو را از من دور کند.
تلخندی میزند و سر به زیر می اندازد و میگوید: درون گنجه بهار نارنج داری... و میرود...
آهی میکشم و میگویم: بهار نارنج به چه کارم می آید وقتی دگر گیسوانت نسیم را معطر نمیکنند...