کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 329/ روزنوشت 2

روز گذشته پس از مدتها علی را برای اولین بار بعد از تصادف دیدم. لاغر شده بود و با لبخندی کمرنگ از من استقبال کرد و نمیشد با این سخاوت او به سادگی کنار آمد. تا ساعت 3 پس از نیمه شب از قدیم گفتیم و خندیدیم و گاهی گریستیم،  به بهانه های واهی تا که دست از کار افتاده اش را نادیده بگیریم . چند ساعت  پیش از آن نیز وقتی با عبدالله پای به خیابان ارم گذاشتیم در کمال تعجب و شاید تاثر متوجه شدیم که از اولین قدم زدنمان در این خیابان چهارده سال میگذرد. حرارت افسوسی که در تلفظ کلمات او احساس میکردم افکارم را بیش از پیش در هم تنیده کرد. افکاری که تا امروز ظهر ادامه داشت...


جهانی که گذشت... به کوتاهی چهارده سال... به بلندی چهارده سال...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد