شنبه ای که گذشت به محفلی رفتم که برخی از آنها را از چند سال پیش میشناختم. داستان نویسانی که برخی آرزوی نوشتن را به دوش کشیده بودند و برخی هم آرزویشان را با چاپ چند داستان تا حدودی به وصال مبدل ساخته بودند و البته ساسانی و احمد زاده که هرکدام رمانی چاپ کرده بودند. مجید هم با پیتال کمتری نسبت به پنج سال پیش با صدایی که بوی امید و خوف میداد از گرسنگی، فارغ التحصیلان مدرسه اش را یکی یکی صدا میزد تا با فارغ التحصیل خواندن آنها بتواند دانشجویان بیشتری برای خود دست و پا کند.
به یاد دو هفته قبل افتادم که استادم را دعوت کردم به یک فنجان نوشیدنی:
- چیزی میخوری؟
پک عمیقی به سیگار باریکش زد و با صدایی آه آلود گفت:
- اگه اینجا چیزی بخورم تا دو هفته نمیتونم بخوابم مهندس...
به احمقانه ترین شیوه ممکن پرسیدم:
- چرا؟
- چون میتوم پولشو بدم نیم کیلو چای بخرم ببرم خونه...
پکی دیگر به سیگارش زد و گفت:
- داستانت معنیش نحسه یا خر نازا؟
- خر نازا...
...
مجلس با کمی دلتنگی تصنعی از سوی دوستان خاتمه یافت و تنها چیزی که ماند، تصویری با زمینه مشکی بود و لوحی که درون کتابخانه ام جای گرفت.