آن شب گویی نسیم شیطانی سرد رقصان و تابان همه شهر را در نوردید و خود را به کوچه پدر بزرگ رساند. جایی که ماشین در کنده کاریهای شهرداری گیر افتاده بود و دو ساعتی از تلاشم میگذشت تا بتوانم از این باتلاق خاطرات خارج شوم. عاقبت با تلاش چند نفر دیگر موفق شدم. سپس من بودم و همراه هایی که مثل سایه میماندن...
- یکم سرگیجه دارم. یه شکلات دارید؟
- نه. توی کیفم چیزی نیست
- باشه. بیخیال
- میتونی در ماشینو باز کنی؟
- آره
عرق سرد روی پیشانی ام نشسته بود. پیاده شدم تا درب ماشین را باز کنم اما این آخرین تصویری بود که به خاطر داشتم. بعد از آن من بودم و ستاره های زرد و سفید کوچکی که در فاصله ای دور میدیدم. صدای جیغ و ناله اطرافیان را از فاصله ای دور میشنیدم. گویی دنیا و آدمکهایش درون قفسی شیشه ای حبس شده باشند. لحظه به لحظه بیشتر به درون خودم فرو میرفتم. دیگر سرمایی حس نمیکردم. بدنم گرم و سبک بود. حسی همچون لطافتی خاص که همه ابعاد وجودم را در بر گرفته بود. ستاره ها نزدیکتر و شفافتر میشدند و صداها ضعیفتر... اما ناگهان دستهایی تنم را به یک سمت کشیدند و جسمانیت همه وجودم را فرا گرفت. پاهایم از سرما میلزید و تنفر از این بازگشت تمامی چیزی بود که حس میکردم.
- میدونی چه اتفاقی افتاده؟
- نه
- اسمتو یادت میاد؟
- من هوشیارم
- من کیم؟
- خوابم میاد
- بیدار بمون...
صبح و آغوش مادر...
من. هنوز. اسیرم.