کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 88

- بریزم؟

- نه

- پیر شدی جواد

- تو هم بزرگ شدی. دیگه بچه نیستی

- اما تو پیر شدی

- چی بگم

- این دختره مدام بهمون زل میزنه

- قیافش واسه منم آشناس، تو سیگار میکشی؟

- نه واسه چی؟ قیافم تابلوئه؟

- نه. سوال بود

- بریزم؟

- بریز

- میخوای چیکار کنی؟

- نمیدونم. میخوام برم

- کجا؟

- هرجا که بشه

- منم میخوام برم. جور کن بیا پیش من

- چیو جور کنم؟ خودمو؟

- اگه زمین فروش بره بعد از عید بر میگردم استانبول

- بعد از عید میخواستم با قطار بیام اما شاید نشه

- چرا؟

- خرجش... مخارج زیاد دارم، دارم اپلای میکنم

- نگران اونش نباش

- بیخیالش. سردت نیست؟

- نه. خوبه. چشمام الان چه زاویه ای داره؟

- هنوز پلکات نیوفتاده، یکم سردمه. بذار کتمو بردارم

- خوبی؟ چرا انقد داغونی؟ اگه اینجا راحت نیستی بریم یکم خیابون گردی

- چند دقیقه دیگه بریم، یکم دیگه بریز...

سایه 87

این روزها کم مینویسم. شاید دلیلش همو آشفتگی باشه که بهم گفته شد. همه چیز برای من بی معنا شده. سرد مثل یه نیمه شب زمستون. نه کسی رو میخوام و نه چیزی رو. انگار باید فقط زمان بگذره... باید... زمان.. بگذره.


پ.ن: من یه خواننده عام هستم اما توی نوشته هات آشفتگی میبینم

سایه 86/ آخرین مکالمه من در دوره سربازی

- اسمت چیه؟

- کامیابی هستم

- تحصیلاتت چیه؟

- در حد خوندن و نوشتن بلدم

- این چه وضع مو هست؟

- موهای من طبق ضوابط مرتب شده

- آستینتو چرا زدی بالا؟

- لباس پلنگی دو روئه و شیوه بستن آستین به همین شیوست چراکه دکمه سر آستین نداره

- پوتینت چرا...

- جناب، من ده دقیقه پیش تسویه کردم و به گمانم دیگه سرباز نیستم. ببخشید باید برم روز خوش

- بیا اینجا ببینم...

- من باید برم شما میتونید بیاید توی راه حرف بزنیم

- تو هنوز اینجایی بیا وگرنه ممنوع الخروجت میکنم

- :) خداحافظ جناب

سایه 85/ من هنوز اسیرم

آن شب گویی نسیم شیطانی سرد رقصان و تابان همه شهر را در نوردید و خود را به کوچه پدر بزرگ رساند. جایی که ماشین در کنده کاریهای شهرداری گیر افتاده بود و دو ساعتی از تلاشم میگذشت تا بتوانم از این باتلاق خاطرات خارج شوم. عاقبت با تلاش چند نفر دیگر موفق شدم. سپس من بودم و همراه هایی که مثل سایه میماندن...


- یکم سرگیجه دارم. یه شکلات دارید؟

- نه. توی کیفم چیزی نیست

- باشه. بیخیال

- میتونی در ماشینو باز کنی؟

- آره


عرق سرد روی پیشانی ام نشسته بود. پیاده شدم تا درب ماشین را باز کنم اما این آخرین تصویری بود که به خاطر داشتم. بعد از آن من بودم و ستاره های زرد و سفید کوچکی که در فاصله ای دور میدیدم. صدای جیغ و ناله اطرافیان را از فاصله ای دور میشنیدم. گویی دنیا و آدمکهایش درون قفسی شیشه ای حبس شده باشند. لحظه به لحظه بیشتر به درون خودم فرو میرفتم. دیگر سرمایی حس نمیکردم. بدنم گرم و سبک بود. حسی همچون لطافتی خاص که همه ابعاد وجودم را در بر گرفته بود. ستاره ها نزدیکتر و شفافتر میشدند و صداها ضعیفتر... اما ناگهان دستهایی تنم را به یک سمت کشیدند و جسمانیت همه وجودم را فرا گرفت. پاهایم از سرما میلزید و تنفر از این بازگشت تمامی چیزی بود که حس میکردم.


- میدونی چه اتفاقی افتاده؟

- نه

- اسمتو یادت میاد؟

- من هوشیارم

- من کیم؟

- خوابم میاد

- بیدار بمون...


صبح و آغوش مادر...


من. هنوز. اسیرم.