یه وقتایی باید بزنی تو دل شهر. اونم از ساعت 11 تا 2 شب. یه وقتایی باید بری به اون گوشه و کناری که ازشون خاطره های تلخ و شیرین داشتی. خاطراتی که مثل یه ساختمون قدیمی همیشه ته ذهنت باقی میمونن. خاک میخورن. زیر برف مدفون میشن. زیر بارون خیس میخورن اما به موندنشون ادامه میدن...
یه وقتایی باید بزنی تو دل خاطرات. بری به گذشته ها. به گذشته های خیلی دور. به گذشته های نزدیک یکم دلتنگ میشی اما... آخرش میبینی اون ساختمونا و اون خاطرات خاک خوردن و تو هنوز زنده ای. نفس میکشی. اونا توی پیچ همون کوچه ها، پشت همون دیوارا باقی موندن و تو... مثل یه سایه بینشون حرکت میکنی...
پ.ن: - دو تا ساندویچ برداریم بریم بام شهر. یه حال و هوای خوبی داره. - خوبه. بریم - فردا هماهنگ میکنیم - :) کوچولو.. - :)