کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 224

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است...

سایه 223

یه وقتایی باید بزنی تو دل شهر. اونم از ساعت 11 تا 2 شب. یه وقتایی باید بری به اون گوشه و کناری که ازشون خاطره های تلخ و شیرین داشتی. خاطراتی که مثل یه ساختمون قدیمی همیشه ته ذهنت باقی میمونن. خاک میخورن. زیر برف مدفون میشن. زیر بارون خیس میخورن اما به موندنشون ادامه میدن...

یه وقتایی باید بزنی تو دل خاطرات. بری به گذشته ها. به گذشته های خیلی دور. به گذشته های نزدیک یکم دلتنگ میشی اما... آخرش میبینی اون ساختمونا و اون خاطرات خاک خوردن و تو هنوز زنده ای. نفس میکشی. اونا توی پیچ همون کوچه ها، پشت همون دیوارا باقی موندن و تو... مثل یه سایه بینشون حرکت میکنی...

پ.ن:
- دو تا ساندویچ برداریم بریم بام شهر. یه حال و هوای خوبی داره.
- خوبه. بریم
- فردا هماهنگ میکنیم
- :) کوچولو..
- :)

سایه 222

آخرین روزهایی که با یه گروهایی کلاس دارم، معمولی شروع میشن، خیلی خوش میگذره و با غم تمام میشن.


این هفته از این روزها زیاد داشتم.


اما خوشحالم که دانشجوهام همیشه ابراز محبت میکنن.