کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 174

دلم هوس کرده به یه سفر کوچولوی چند روزه برم. سفری که بوی کار و کلاس و خیلی از آدمایی رو که میشناسم رو نده و به جاش یه مزرعه یخ زده و یه آواز سوزناک محلی بتونه حال و هوای منو تا حدودی عوض کنه. شاید کمی قید و بند و تعهد زیادی خسته کننده شده ولی به هر حال باید هرچه زودتر یه فکری به این حال و این روز بکنم.

پ.ن:
دارم به پاک کردن بلاگ فکر میکنم.
دارم به پاک کردن کافه سایه فکر میکنم.

سایه 173

روزای طولانی ترم مهر قصد عبور ندارن. زمستون هم قصد اومدن نداره. انگار زندگی عجله ای برای ادامه نداره و حالا که شاید به دلایلی میخوام زمان زودتر بگذره... باید تحمل کنم. یادمه یک سال پیش همین موقع ها داشتم با سه تا گربه کوچولو سر و کله میزدم. از کباب کوبیده یخ زده ای که واسم باقی مونده بود مقداریشو گرم کردم و با گربه ها سهیم شدم. اونا هم با تلاش و ورجه وورجه ای که میکردن باعث میشدن تا بتونم کمی فراموش کنم که چه اتفاقی افتاده. گربه ها معرفتشون از بعضی از آدما بیشتر بود. اونا... هرشب... به من سر میزدن... در حالی که بعضی از دوست نماها درست موقع بحران نقششونو از زندگی من حذف کردن.

پ.ن: دیگه مهم نیست. مهم اینه که الان خوشحالم.

سایه 172

دوباره کوچ کردم به اتاقم. سرمای هوا تا حدودی آزارم میده اما... امروز نیاز داشتم تا کوچ کنم...


صدای تمرین پیانوی آوا چیزیه که میتونه بهم آرامش بده. البته... شاید.


شاید امروز دوباره شروع کنم، تا داستانی رو که دو ساله شروع کردم تمام کنم...


شاید...

سایه 171

وقتی یکی تلاش میکنه همه چیزو بد جلوه بده...


بهتره که بهش کمک کنی و حداقل تلاشی واسه درست کردنش نداشته باشی...


به عبارتی: به جهنم.