کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 253

گم شده ام در میان مردمانی که،

لباسشان باران را لمس میکند،

و عینکشان آفتاب را،

و سلاح تناسلیشان عشق را،

و فریادشان شنیدنیها را،

و چشمانشان بوئیدنیها را،

و دوربینشان، دیدنی ها را...


میترسم یکی از آنها شوم،

میترسم یکی از آنها باشم...


پ.ن: تمام جلوه های جان چو آرزو به باد شد...

سایه 252

مادرم شاعر پنهان جهان غزل است...


پ.ن: روزت مبارک 

سایه 251

برزخ یعنی اینکه... باید به اندازه خوبیهای هر کسی... از او ترسید...


پ.ن: این قاعده شامل دوستان متوفی نمیشود.

سایه 250

که گلستان مصممی شاید و من ابراهیمش...

... شاید و من ابراهیمت...


پ.ن: شاید...

سایه 249/ خاطره

- این با طرح برج پاریسه، اکثر آقایون اینو میخرن.
- منظورت برج ایفل هست؟
دختر فروشنده میخنده و با شبیه سازی حالت اضطراب میگه:
- اره. اینم روشنه. ای وای...
- خوب. ممنون. راستی یه چیزی میگم وحشت نکن.
- چی؟
به یکی دیگه از ساعتها اشاره میکنم و میگم:
- این یکی هم روشنه. خداحافظ...
با صدای خنده فروشنده و اطرافیان از فروشگاه میام بیرون و سعی میکنم به موسیقی زنده ای که پخش میشه گوش کنم... با دیدن درخت گلی که توی باغچه طوری خمیده شده که نمیشه به گلهای سفید زیرش نزدیک شد، به یاد عشق سوان پروست می افتم و ارکیده بازیهایی که برای من از نماد اروتیسم، اروتیک تر شده.
- شاید اینجا هم بتونی خوشبخت بشی...
- شاید..