کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 264

هوا که رو به گرمی میرود، دلم چیزی میگوید که ترجمانش مرا از کوچه پس کوچه های شهر به میان حافظیه میکشاند. یاد روز گرمی افتادم که زیر نگاه های سنگین مادرانه ای آهسته آهسته به سایه دیوار های حرم پناه میبردیم. ما مسخ میشدیم در سایه گرم مرداد ماه. آرزو میکردیم که دیگر دیده نشویم. تنها روزی بود که سوزش عرق داغ پیشانیم گواه خوبی بود. گواه بیدار بودن. من تو را از سایه سار البرز به اینجا کشانده بودم. تو سرو بودی و جای سرو در باغستانهای شیراز بود. البرز را به سرمای بی معرفتش سپرده بودی و آمده بودی. اگرچه زیر سایه سنگین دو نگاه، که میترسیدند سروش را به سرقت ببرم. اما تو با من بودی. آن روز تنها روزی بود که آرزوی باران نداشتم. آخر باران چه داشت به جز لطافت و خلوتی که از فرار آدمها به زیر تارمه های بازارچه بدست می آوردم. تو خود لطافت بودی. تو که بودی چیز دیگری را نمیدیدم، تو خود واژه خلوت بودی... تو بهار بودی، نسیم در میان طره قهوه ایت بوی بهار نارنج را در همه جا میگسترانید... شهر زنده میشد، همه میخندیدند، حتی حافظ فالهای نیکویش را به حرمت بوی گیسویت به شومترین تفعل ها هدیه میکرد... شهر همه حرم میشد وقتی میخندیدی و مرا به سکوت وادار میکردی...


همیشه پیش از دیدارت هزاران کلمه در توصیف احوالاتم، در گوشه ای پنهان میکردم تا با دیدارت عقده گشایی کنم، افسوس که با دیدنت گویی همه چیز عیان میشد و حرفی برای گفتن نمیماند. تو همه واژگانم را میان انگشتان ظریف و روشن تنت میفشردی و به خاک باغچه حرم حافظ میسپردی. آنوقت میشدم شبیه آدمهای معمولی دور و برت. خسته میشدیم از بس که از در و دیوار و هوا و ترافیک میگفتیم. خسته میشدی از بس که از نوشته هایم میگفتی. دلم برای گلایه هایت تنگ شده. روزی که رفتی، از دروازه قرآن تا خانه را پیاده گز کردم. به کوچه مان که رسیدم، گمان کردم به اشتباه صدای بنگل را از میان شاخه های تبریزی های باغ کوچه شنیدم. همان طوطی هفت رنگی را میگویم که پدرم در قفسی بزرگ نگهداریش میکرد. وقتی به خانه رسیدم، قفس را خالی یافتم. علت را جویا شدم، پدرم گفت دیشب موش بزرگی به درون قفس وارد شده بود... گفت بنگل باید میرفت، او آنقدر ترسیده بود که تاب ماندن در قفس را نداشت. خواب ندشت از رویای نافرجام موش فاضلاب. گفتم این پرنده خانگیست. دستیست. برمیگردد. پدرم مثل همه زمانهایی که با من مخالف است سکوت کرد و رفت... 



سایه 263/ برای المیرا که غمگین بود

آخرین روزهای بهار سی ام را در خانه پدری انچنان دلچسب نمیبابم و این نگرانم میسازد. بار دیگر پیام المیرا را خواندم که در سوگ همبازی دوره کودکیش دلتنگ دیگر دوستانش شده بود. میگفت:((بیشتر همدیگر را ببینیم، آدم در این روزگار غریب احساس بیگانگی میکند حال که بودن با دوستانی چون شما حال آدم را خوب میکند.)) . گفتم: ((من هم هوای شمارا کردم. نمیدانم بعد از همه زمانی که برای امورات کار و مشغله بی پایان روزانه میگذاریم، دنیا از ما قدر دانی خواهد کرد یا نه؟ اما روحمان بی شک از این دوری شاکیست...)) گفت:((امروز دوست دوره کودکیم از دنیا رفت. اخرین بار چند ماه پیش دیدار تازه کرده بودیم. اساساً گمان میکنم که دنیا هیچ روی خوشی ندارد)) گفتم: (( موافقم از این باب که آینده ای که انتظارش را میکشیم شاید هرگز سر نرسد.)) 


زمستان دو سال پیش بود که درد فراغ تو را آزرده بود. گمان میکردم هابیلت برای همیشه رفته. تو موج بودی، دریا شدی، شوریدی، بر صخره های دنیا شوریدی، از ما خواستی تنهایت بگذاریم، سپس جنگیدی و روزی از تراس خانه رویاییتان به تپه های سر سبز حاشیه شیراز نگریستیم. تو آرام شدی، آرامتر از چیزی که همیشه تصورش را داشتم. حتی جلوه آرامشت را نازنین و  کیوان هم دیده بودند... . من از تو آموختم که باید جنگید و نباید دست از تلاش کشید. آنچه که باید، به دامنمان خواهد امد، پس بی غصه باید جنگید...

)

سایه 262

عکسهای تو را که میبینم

مسخ میشوم در ناله اندوهی پنهان

دور میشوم از این وادی

دور میشوم از این همه دیوار


پر میکشم به گذشته ای نچندان دور

نور، رخت بر بسته بود از میان ما...


در میان بالهای فرشتگان بودیم

تو...  تاریک و مرطوب و شهوتناک...

من غرق در نیاز های یک انسان...


تپش هراسناک سینه من چیزی گفت...

دو نگاه ساکت پنهان، از آینه تو را میدیدند...

دیدن که چه بگویم حتم دارم آن دو نگاه...

هرزه وار، ماه مرا میپاییدند...


شال سفید و طلائی تو را، آرام به روی ماهت کشیدم من...

حال بعد از شال تو ، همان دو نگاه، نگاهبان هرزه ما بودند...


رگه شور یک رود غریب ...به ماه سپیده من جاری شد...

لمس واژه نامم در آن بهشت سکوت...

به لبم همان خنجر کاری شد...


حال روزهاست که کنار آن رودخانه خشک

همان که مسیر خانه ات را نشان میداد...

هزار دریا جاری شد اما حیف...

نیست آن اشکها که به مسیرم جان میداد...


پس از آن ماه از نگاه من پنهان شد...

رخت بر بست میان آیینه...

از نحوست هرچه طالع ازلیست...

چشم من همان نگاه نگهبان شد....


حال در میان تاریکی سرد و سبک

از میان تار و پود شال طلایی تو...

در میان همهمه نام کسی دیگر...

رگه شور یک رود را می پایم...


پ.ن: شبنمی در صدفی پنهان شد...


سایه 261/ شهاب حسینی

یادمه سالها پیش اولین بار توی برنامه تابستونه وقتی یه ترانه (رپ) میخوندی از سادگی بازیت خوشم اومد.

"مغزم شده آش شله قلم کار، دست از سر من بردار، خواهش میکنم که دیگه، اسم کلاسا رو نیار..."


روز گذشته بهترین خبری رو که از جشنواره کن میشد شنیدم.


مبارک باشه آقای شهاب حسینی. با تقدیم هزاران گل و خاطره...