کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 263/ برای المیرا که غمگین بود

آخرین روزهای بهار سی ام را در خانه پدری انچنان دلچسب نمیبابم و این نگرانم میسازد. بار دیگر پیام المیرا را خواندم که در سوگ همبازی دوره کودکیش دلتنگ دیگر دوستانش شده بود. میگفت:((بیشتر همدیگر را ببینیم، آدم در این روزگار غریب احساس بیگانگی میکند حال که بودن با دوستانی چون شما حال آدم را خوب میکند.)) . گفتم: ((من هم هوای شمارا کردم. نمیدانم بعد از همه زمانی که برای امورات کار و مشغله بی پایان روزانه میگذاریم، دنیا از ما قدر دانی خواهد کرد یا نه؟ اما روحمان بی شک از این دوری شاکیست...)) گفت:((امروز دوست دوره کودکیم از دنیا رفت. اخرین بار چند ماه پیش دیدار تازه کرده بودیم. اساساً گمان میکنم که دنیا هیچ روی خوشی ندارد)) گفتم: (( موافقم از این باب که آینده ای که انتظارش را میکشیم شاید هرگز سر نرسد.)) 


زمستان دو سال پیش بود که درد فراغ تو را آزرده بود. گمان میکردم هابیلت برای همیشه رفته. تو موج بودی، دریا شدی، شوریدی، بر صخره های دنیا شوریدی، از ما خواستی تنهایت بگذاریم، سپس جنگیدی و روزی از تراس خانه رویاییتان به تپه های سر سبز حاشیه شیراز نگریستیم. تو آرام شدی، آرامتر از چیزی که همیشه تصورش را داشتم. حتی جلوه آرامشت را نازنین و  کیوان هم دیده بودند... . من از تو آموختم که باید جنگید و نباید دست از تلاش کشید. آنچه که باید، به دامنمان خواهد امد، پس بی غصه باید جنگید...

)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد