کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 381

"تاریکی بازار را فرا گرفته است. من بر روی سنگفرش میان بازار و کوچه پس کوچه های باریکی که با سخاوتمندی ده ها خانه و‌حجره کوچک دربسته را در میان خود جا داده اند قدم میزنم. نور مهتاب تنها یار من در این بیغوله تاریک است. در انتهای گذر پارچه فروشان دری را میبینم که نیمه باز است و این تنها دریست که به روی من بسته نیست. در را باز میکنم و به میان راهروی تاریکی قدم‌میگذارم که انتهای نامشخصش مرا فرا میخواند. کورمال دیوار را لمس میکنم و به انتهای راهرو میرسم که در دیگری به آن پایان می‌دهد. در چوبی سنگین را هل میدهم و آن را میگشایم و  لحظه ای بعد خود را در میان سالن بزرگی میابم. ارتفاع سقف سالن آنقدر زیاد است که در میان سایه خاکستری رنگی پنهان شده. نوری خاکستری رنگ از منبعی نامعلوم بر سالن میتابد تا بتوانم کف سنگی ام را ببینم و به مجسمه های غولپیکر دو طرف سالن اجازه بدهد تا با هیبتشان قلب مرا بفشارند. 
چشمانم خیلی زود به فضای نیمه تاریک سالن‌عادت می‌کند تا بتوانم جزییات بیشتری از هشت مجسمه سنگی عظیم را ببینم. آنقدر عظیم که ترس همه وجودم را فرا می‌گیرد. مجسمه مردی که سنگی به دست گرفته، مجسمه انسان لاغر اندامی با سری شبیه به بز، مجسمه مرد خیاطی لباسی بر روی پاهایش انداخته و  بر روی کیسه ای خم شده است و در حال برداشتن چیزی از میان ان است، مجسمه دو سرباز که نیزه هایشان را در کمر موجود بد هیبتی فرو کرده اند که اگرچه چهره اش غریب و ترسناک است اما نگاه غمگینش دلم را به لرزه در می آورد.
با گام های نا مطمئنی از میان هیکلهای خاکستری عبور میکنم و به انتهای سالن میرسم. ناخواسته بر روی زانوانم مینشینم و زیر چشمی بزرگ‌ترین مجسمه سالن را تماشا میکنم. مجسمه زنی که بالهای سیاه رنگ خود را جمع کرده، دستانش به نشانه احترام به هم گره خورده اند، و زنجیری خاکستری رنگ از میان گره دستان آویزان شده. زنی که چشمانش را بسته و با صبری که ابدی به نظر می‌رسد به سمت من تعظیم کرده است. 

وحشت همه وجودم‌ را فرا می‌گیرد و به سمت در خروجی سالن می دوم. راهروی تاریک را که مثل قبل تاریک به نظر نمیرسد میگذرانم و به میان بازاری برمیگردم که شلوغ است. ده ها نفر مانند زنبور در میان بازار در جنبش هستند. صدای فروشندگان پارچه که اعلا بودن جنس خود را فریاد میزنند. زن خریداری را میبینم که پارچه بنفشی را سر دست گرفته و دست دیگر خود را با زبان تر می‌کند و به پارچه میزند. فروشنده قسم میخورد که این پارچه اعلا هرجایی پیدا نمی‌شود. غمگین میشوم. بوی تعفن دهان پارچه فروش آزارم می دهد، نفس در سینه ام سنگ می‌شود و ناخواسته در انتظار تصمیم زن، درجا می ایستم.
فروشنده سایه حضور من را حس می‌کند و زیر چشمی نگاهی به من می اندازد. نگاهم با ابروانش گره میخورد و سپس چشمانش را میبینم که شبیه چشمانی نیست که تا به امروز دیده ام. سرخی چشمانی که سعی می‌کند با ابروهای گره خورده به من بفهماند باید از اینجا بروم، مرا به وحشت می اندازد. سرم را بلند میکنم تا از میان انبوه جمعیت راهی برای خروج از این گذر پیدا کنم که متوجه میشوم از میان فروشندگان و حتی خریداران، زنان و مردانی هستند که با همان نگاه به من مینگرند. آنها طوری مرا تهدید می‌کنند که دیگران متوجه نمی‌شوند. بی هدف شروع به دویدن میکنم، از آن گذر خارج میشوم و به میان گذر مسگر ها و سپس ادویه فروشها می‌روم و با گذر هر دقیقه تعداد نگاه های سرخ رنگ شیاطین بیشتر و بیشتر می‌شود. نور کم رقم غروب آفتاب را از انتهای گذر باریکی میبینم و با همه سرعت به سمت نور حرکت میکنم. صدای هیاهوی مردم بازار بیشتر و پلیدتر می‌شود. صدای زنان و مردان بیشتر و بیشتر شبیه به به خرخر کردن گراز ها می‌شود. جمعیت شلوغ و شلوغتر می‌شود و از میان جمعیت دست‌هایی هستند که به لباسم چنگ می اندازند. شیطانی را میبینم که نوزادی را از دامن مادر می‌ کشد تا بر روی زمین بیندازد. مردی که آن سوی گذر است با صدا زدن نام مادر او را هوشیار می‌کند، ناخواسته نقش بر زمین میشوم تا کودک معلق در میان زمین و آسمان را به آرامی بگیرم و به آغوش مادر باز گردانم. کودک در آغوشم آرام می‌گیرد و بر من لبخندی میزند.
بلند می‌شوم تا کودک را به مادر بسپارم که مرد سراسیمه به من نزدیک میشود. با عضلاتی لرزان نوزاد را از من می‌گیرد و به مادر می‌دهد. لبخند میزنم و دهان باز میکنم تا بگویم چه دیده ام که مرد با پشت دست سیلی محکمی را روانه صورتم می‌کند. غرق در بهت به او مینگرم که ضربه ای به پشت کمرم فرود می اید و نقش بر زمین میشوم. نمیتوانم تعداد آدم‌هایی را که برای فرونشاندن خشم خود بر سر و صورت من میزدند بشمارم اما هرچه که است مانند میتی بر زمین افتاده ام که از درون گور خود به آدم‌هایی نگاه می‌کند که بجای فاتحه به جسم بی جانش میکوبند و لعنت میفرستند.
و هربار همینجا از خواب بیدار میشوم.

سایه 380

مدتهاست هیچ صدایی بجز صدای باران نمیشنوم. بارانی که دیگر بوی ارامش نمیدهد. بارانی که گویا از اعماق اقیانوسی تاریک در میان دوزخ بارور شده است. 


این روزها قلب من سریعتر از پیش می تپد. گویی روح من از گردش کند ایام به تنگ آمده باشد. گویی میخواهد آخرین قطرات سهم من را از دنیا به دندان بگیرد و مرا به کلبه ام ببرد.


چه چیزی در کلبه تنهایی من انتظارم را میکشد؟ خاطراتی خاک خورده؟ چشم هایی بی فروغ؟ 


شاید هم بوی عطر چای زعفرانی و عود گل اطلسی و گیسوانی که رنگ میپاشند به در و دیوار دنیای تنهایی من...