اومدم یه پست بذارم اما صدای خش دار خانم توی ترانه تند این غذاخوری همه ذهنمو خط خطی کرد.
numero 119
بیخیال نوشتن. بریم سراغ غذا.
دریغ و درد از عمرم...
این روزها افکارم، در میان جمجمه ام جا نمیشوند...
اگرچه خالی خالی شده ام، اما هنوز میتوانم بنویسم. دوست داری کتابی بشوم که میزنی زیر بغلت و زیر باران راه میروی؟ دوست داری بارانت شوم شاید خون دلت شسته شود؟ یا که نغمه گلناری شوم، که نیمه شب ها گوش کنی؟ یا که هم پیاله ات شوم در قصر یخی. یا که پیدایت کنم در شلوغی های ایستگاه های شهر. یا که معمار کلبه ای بشوم در میان درختان کاج نگهبان. یا که حریمت شوم وقتی ماه تنت را دید میزند. یا که همقدمت شوم در تمام گوشه و کنار شهر...
یا که اشک شوم ، جاری شوم در رگه های اسفالت خیابان منتهی به خانه مان...
تابستان تمام شد... تمام شد...
بیا تخیل کنیم...
که هیچ حسرتی نیست..
پ.ن:
دیروز کسی از من هایش برای ابوتراب خواند و استاد غرق در لذت شد. من هم لذت بردم.
در این میان جوانکی دستش را بالا برد و پرسید: استاود. جزئیات بیشتر برای ایجاد مفاهمه بیشتر است؟ سوالش مانند این بود که بپرسی آب میخوریم که تشنگی رفع شود؟ استاد اما با ملایمت پاسخش را آنقدر مفصل داد که حوصله مان سر رفت و آمدیم بیرون و در میان راه روهای موسسه سرگردان شدیم.
پ.پ.ن: کیف پولم را گم کردم
پ.پ.پ.ن: امروز نقد رستاخیز است. نقد داستان غلامرضا هم هست. شمشیرها از رو بسته شده اند ولی من درگیر آمنیون هستم.