کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 292

اومدم یه پست بذارم اما صدای خش دار خانم توی ترانه تند این غذاخوری همه ذهنمو خط خطی کرد. 


numero 119


بیخیال نوشتن. بریم سراغ غذا.

سایه 291

دریغ  و درد از عمرم...

سایه 290

این روزها افکارم، در میان جمجمه ام جا نمیشوند...

سایه 289

اگرچه خالی خالی شده ام، اما هنوز میتوانم بنویسم. دوست داری کتابی بشوم که میزنی زیر بغلت و زیر باران راه میروی؟ دوست داری بارانت شوم شاید خون دلت شسته شود؟  یا که نغمه گلناری شوم، که نیمه شب ها گوش کنی؟ یا که هم پیاله ات شوم در قصر یخی. یا که پیدایت کنم در شلوغی های ایستگاه های شهر. یا که معمار کلبه ای بشوم در میان درختان کاج نگهبان. یا که حریمت شوم وقتی ماه تنت را دید میزند. یا که همقدمت شوم در تمام گوشه و کنار شهر...

یا که اشک شوم ، جاری شوم در رگه های اسفالت خیابان منتهی به خانه مان...


تابستان تمام شد... تمام شد...

سایه 288

بیا تخیل کنیم...

که هیچ حسرتی نیست..


پ.ن:

دیروز کسی از من هایش برای ابوتراب خواند و استاد غرق در لذت شد. من هم لذت بردم.

در این میان جوانکی دستش را بالا برد و پرسید: استاود. جزئیات بیشتر برای ایجاد مفاهمه بیشتر است؟ سوالش مانند این بود که بپرسی آب میخوریم که تشنگی رفع شود؟ استاد اما با ملایمت پاسخش را آنقدر مفصل داد که حوصله مان سر رفت و آمدیم بیرون و در میان راه روهای موسسه سرگردان شدیم.


پ.پ.ن: کیف پولم را گم کردم


پ.پ.پ.ن: امروز نقد رستاخیز است. نقد داستان غلامرضا هم هست. شمشیرها از رو بسته شده اند  ولی من درگیر آمنیون هستم.