کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 44

خوب. نمیدونم چی باید بگم. اتفاق امروز خیلی بده... خیلی بد... امیدوارم بتونم باهاش کنار بیام... مثل خیلی اتفاقات بد دیگه... نمیدونم بخندم یا... بیخیال... :)

سایه 43

فقط چند روز دیگه تا پاییز باقی مونده... فقط چند روز دیگه...


پ.ن:

- توی تک تک سایه هات

- انگار خودم خبر ندارم ولی زیادی باهاش عجین شدم

- آره. انگار بخشی از خودته. قسمتی از روح و قلبت

- راستش، نمیدونم جایی که هستم خوبه یا بد


سرفه نمیذاره بخوابم...

سایه 42/ شروع یه عصر جمعه

بعضی وقتا مخصوصا توی شروع عصرهای جمعه چشم باز میکنم و خودم و تو رو میبینم که پیر شدیم. موهامون سفید شده و نفسهامون یکی در میون با یه کوله بار از حسرت عجینه. فرقی نداره که هر دوتامون به هم زل بزنیم یا به یا آینه. انگار چشممون توی سایه روشن یه شب خاکستری دنبال یه جریان از اتفاقات میگردن. گاهی فکر میکنم که اگه یکی از شخصیتهای قصمونو حذف میکردیم شاید الان اینجا نبودیم. باز هم پیر بودیم اما نفسهامون یکی در میون با اون کوله بار حسرت همراه نبود. البته این روزا من یاد گرفتم که بخندم اما این کافی نیست چون اگه بود الان این متنو نمینوشتم. میدونی؟ انگار قصه منو تو شده بود یه نمایشنامه که هر پردش یه سری تماشاچی داشت. یه عده توی شروعش ما رو به گناه محکوم و یه عده همراهیمون میکردن. توی پرده بعد آدما عادت میکنن به اینکهدو تا قطعه نا متجانس رو با هم ببینن. اونجا من و تو شدیم منطق تماشاچی های پرده دوم. توی پرده سوم یه انتظار دیده میشه. کسایی که دسته صندلی رو فشار میدن تا زودتر این دو قطعه نا متجانس از هم جدا بشن. پرده آخر زیاد طول نمیکشه. به کوتاهی یه واژست: خدانگهدار.


حالا بعد از نمایشه. تماشاچی ها یکی یکی میان و تبریک میگن و از سالن خارج میشن. همه چیزی که باقی میمونه یه سالن پر از صندلی خالیه. نگاهم هنوز خیرست اما انگار فکرم داره یه روند رو به عقب رو به سرعت پی میگیره. از سوال به سوال به شک و تردید به فریاد به دوست داشتن به یه حس تازگی و در آخر ترس از اشتباه بودن این قصه. حالا قدر ترس هامو میدونم و باز هم یه قدم به عقبتر میرم. به روزایی که توی اون سوئیت زندگی میکردم. یه زندگی کوتاه مدت و دوست داشتنی. میدونی؟ حالا چشمهام خودمو احاطه کردن. باید زل بزنم به آینه و توی نگاهم باقی مونده همه این قصه بی سر و ته رو بکشم بیرون و باهاشون دوباره زندگی کنم. باهاشون زندگیمو بچینم. میدونی؟ دیگه فرقی نداره. هیچی فرقی نداره. فقط میخوام باقی داستانو یه جور دیگه بچینم. یه جور که آخرش بفهمم که چرا الان اینجام.


پ.ن:

حالا دلم یه فنجون چای میخواد و چنتا...

:) بیخیال...

سایه 41

گاهی اینطوری میشه دیگه. انگار واژه ها رسالتشونو توی بیان یه حرفهایی و یه حس هایی گم میکنن. کم میارن و خجالت زده و سر افکنده توی سینه آدم باقی میمونن. وقتی نگاهت در تقابل با یه نگاه دیگه و تمنای تو در تقابل با یه تمنای دیگه انقدر کوچک میشه که حاصلش میشه سر افکندگی چی میشه گفت؟

 

پ.ن:

دلم یه کافه میخواست و دل تو کلی پول...

سایه 40

گاه از میان انگشتانم قطره قطره میچکند نوشته هایم و محکومم میکنند به مرگ ثانیه هایی که در یک انتظار طولانی محبوسند. گویی فراموش کرده اند وقتی که از رزیلتهای آدمها میگویم خودم را از این قائده مستثنی نمیدانم. گویی تنها میخواهد مشت به سینه ایم بکوبند و قلبم را از ناگفته هایشان لبریز کنند و مرا پشت این یکصد کلید بنشانند و انگشتانم را بر روی آنها بلغزانند تا صدای فریادشان به دیگری برسد. گاه در انگشتانم مسخ میشوم و با هر واژه آرامش را میجویم. آنگاه تماما نگاه میشوم و از حلیه المتقین گرفته تا بوار و پکوشه را در جستجوی واژگان میپویم و سپس...


مسخ یک آه میشوم و در انتظار یک رهگذر از حوالی ذهنم همچون کودکی خسته... غرق یک سایه... به خواب میروم... یک خواب طولانی و عمیق...


پ.ن:

- این که نمیفهممت باعث میشه بیشتر دوستت داشته باشم

- اینکه نمیفهمیم میتونه باعث جداییمون بشه...