کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 333

به ف.م:

تو رسمی ترین صمیمیتی بودی که میشد دید...

سایه 332/ روز نوشت 3

شنبه ای که گذشت به محفلی رفتم که برخی از آنها را از چند سال پیش میشناختم. داستان نویسانی که برخی آرزوی نوشتن را به دوش کشیده بودند و برخی هم آرزویشان را با چاپ چند داستان تا حدودی به وصال مبدل ساخته بودند و البته  ساسانی و احمد زاده که هرکدام رمانی چاپ کرده بودند. مجید هم با پیتال کمتری نسبت به پنج سال پیش با صدایی که بوی امید و خوف میداد از گرسنگی، فارغ التحصیلان مدرسه اش را یکی یکی صدا میزد تا با فارغ التحصیل خواندن آنها بتواند دانشجویان بیشتری برای خود دست و پا کند.

به یاد دو هفته قبل افتادم که استادم را دعوت کردم به یک فنجان نوشیدنی:
- چیزی میخوری؟
پک عمیقی به سیگار باریکش زد و با صدایی آه آلود گفت:
- اگه اینجا چیزی بخورم تا دو هفته نمیتونم بخوابم مهندس...
به احمقانه ترین شیوه ممکن پرسیدم:
- چرا؟
- چون میتوم پولشو بدم نیم کیلو چای بخرم ببرم خونه...
پکی دیگر به سیگارش زد و گفت:
- داستانت معنیش نحسه یا خر نازا؟
- خر نازا...

...
مجلس با کمی دلتنگی تصنعی از سوی دوستان خاتمه یافت و تنها چیزی که ماند، تصویری با زمینه مشکی بود و لوحی که درون کتابخانه ام جای گرفت.

سایه 331

گاهی احساس میکنم قطعه ای نامتجانس در پازل این دنیا هستم که هرچه میگردم نمیتوانم جایگاه خود را بیابم. شاید دوست روانشناسم مرا به بحران هویت در سی سالگی اشاره دهد. با وجود این تالم نمیتوانم بگویم که احساسی غیر از این میتواند خوشایندتر باشد. ولی دوست دارم بعد از مرگم تار و پود دنیا را در جستجوی نشانه ای از جایگاه اصلیم پویش کنم. شاید این آرزو ابتر بنظر برسد با این سوال که بعد از مرگ دید جایگاه دنیوی چه سودی دارد؟ گمان میکنم پاسخ به این سوال باید بعد ازپاسخ به سوال دیگری صورت بپذیرد: آیا تضمینی برای جدا دانستن جهان پس از مرگ از دانشمان از این دنیا وجود دارد یا خیر؟ 

سایه 330

هربار که به میان ادمها میروم

با انسانیت کمتری به خانه باز میگردم...