کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 4


عاقبت باید... زیر سایه خودم بنشینم

سایه 3


حال که میدانم چیزی از درون وجودم را میبلعد، حتی صدای کسل کننده تیک تاک عقربه های ساعت هم برایم دوست داشتنی شده است...

سایه 2

گوستاو فلوبر، همچون دگمه های سر آستین و یا کراوات، ابزار مزین کننده شخصیت ادیبان کشور ماست. این دگمه سر آستین کهنه در قالب یکی از نشرهای داخلی بیان میدارد که تمام زنهای مشرق زمین کنیز های حرم سرا هستند... جای تاسف دارد... جای تاسف. حال باید روشنفکرانه کتابهایش را در آغوش گرفته و به محفل بازیهایمان ادامه دهیم...

سایه 1

دختر کوچولو لبخند میزند. قشنگ شدم؟ نگاهی به چشمهای قهوه ایش می اندازم... میگویم راضی هستی؟ با همان لبخند میگوید: از چی؟


- از زندگیت. دوستت داره؟ 


لبخندش به تلخی قهوه ای که مینوشم میشود. نه مثل تو.


- مثل خودش چی؟


سکوت میکند. دست بر سر میگذارد و روی زمین گوشه اتاق مینشیند و کز میکند. سکوتش بر سینه ام سنگینی میکند. سکوتش بر سینه ام میکوبد. نفس کشیدن سخت میشود... میخواهم آرامش کنم اما سرفه و اشک امان نمیدهد...


با صدای زنگ موبایل از رویایش بر میخیزم... علیرضا...


- سلام. صدا میاد؟


سرفه ام را که میشنود میگوید:


- قربون سرفه هات برم. خوبی؟ نمیخواد جواب بدی. خواستم صدای نفستو بشنوم. گوشیو بده به ...


- علیرضاست... بیا میخواد باهات حرف بزنه...


به پنجره نگاه میکنم... باران میبارد. کاش دوباره به خواب بروم...