کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 329/ روزنوشت 2

روز گذشته پس از مدتها علی را برای اولین بار بعد از تصادف دیدم. لاغر شده بود و با لبخندی کمرنگ از من استقبال کرد و نمیشد با این سخاوت او به سادگی کنار آمد. تا ساعت 3 پس از نیمه شب از قدیم گفتیم و خندیدیم و گاهی گریستیم،  به بهانه های واهی تا که دست از کار افتاده اش را نادیده بگیریم . چند ساعت  پیش از آن نیز وقتی با عبدالله پای به خیابان ارم گذاشتیم در کمال تعجب و شاید تاثر متوجه شدیم که از اولین قدم زدنمان در این خیابان چهارده سال میگذرد. حرارت افسوسی که در تلفظ کلمات او احساس میکردم افکارم را بیش از پیش در هم تنیده کرد. افکاری که تا امروز ظهر ادامه داشت...


جهانی که گذشت... به کوتاهی چهارده سال... به بلندی چهارده سال...

سایه 328

مرگ یعنی وقتی،

درون واژه هایم بدنبال خودم میگردی...


سایه 327/ روز نوشت 1 (اولین جلسه نقد سال)

جلد قرمز رنگ کتابی از سامراست موآم را که بتازگی خریداری کرده بودم وارسی میکردم تا بهانه ای برای فرار از شنیدن داستان طولانی ابراهیم گلستان داشته باشم. اگرچه نمیشد براحتی از آغوش گرم خبرنگاری که برای نرمی بدن دخترک روس مهیا شده بود و عاقبت کم کام (کمی بیشتر از ناکام) پایان یافت، فرار کرد. سپس چند سطری و بعد چند صفحه ای خواندم تا جایی که ادعا شده بود به دلیل طولانی بودن از تحلیل رمان زمانهای گذشته(احتمالن در جستجوی زمان از دست رفته) از پروست، سر باز زده است. سپس دخترکی با لباس بافت لخت و بینی بزرگ شبیه به یکی از شخصیت های پیکارو که همیشه در ذهن متصور میشدم شروع به خواندن کرد. از زنی که باید برای برداشته شدن چله گربه از زایمانش بر روی یکی از بچه گربه ها(سیاه ترین) ادرار نماید. داستانی نبود که نگاهمان را بر روی آن متمرکز کنیم  اما میشد نگاه برخی را دید که بر میوه های نو رسیده میهمان تازه وارد میلغزیندند  و برای این هرزگی روزمره، نبود داستان را بهانه میکردند.


حالت تهوع چند روز گذشته با شدتی عجیب به سراغم آمد و در انتها بعد از جواب پس دادن به مجید در مورد خر ماده نازاینده ای که نحس نیست به خیابان زدم...

سایه 326

سال جدید شروع شد

عادی تر از همیشه... سردتر از هرسال...


سال نو مبارک