ظهر روزهایی که تکلیف خوشی و ناخوشی اش معلوم نیست...
به زبان کودکی دهه هشتادی
کصافط است...
سبز
مانند چشمان خیس از اشک مادرم...
مانند گلایه های جوانکی که میگفت: چرا کاری نکردی...
و آن یکی در میان دیوارک های اتاق بغلی، بر بند به آب رفته شاعر قصه ما ریسه میرفت ...
و آنگاه من گریستم...
چند وقتیست که احساس سر زندگی میکنم
درست مانند همه مرده های این ساختمان...
فراموش نمیکنم پله برقی ها را که چه غمناک مرا تا مترو تشییع میکردند...