- ما همبازی دوره کودکی هم بودیم
- شما؟
- غزال
- غزال...؟ غزاااال. غزاااال خانم... خوب هستید؟
- ممنون. شما خوبید؟
- عجیبه که بعد از این همه سال اینجا، اینطوری باید همدیگه رو پیدا کنیم
- بله، این نشون میده که دنیای بسیار کوچکی داریم
- بله. دنیای بسیار کوچک
....
پ.ن: همون چشمها... همون لبخند. یادم میاد که یه قفس بزرگ توی حیاطشون داشتن و یه درخت بید مجنون و چنتا درخت میوه. یادم میاد که یه ارگ داشت که باهاش بازی میکردیم... یادم میاد که.... . شاید دلتنگش بودم... شاید.
1- ده روز قبل از شروع دوره، پدر یکی از همکارها در یک حادثه کشته میشه (این یعنی یک حادثه، همین)
2- هزینه های دوره سرسام آوره (ای پول، ای دغدغه همیشگی. :) با لبخند تو را خرج میکنیم)
3- باید یک طراحی انجام بدم. از میلاد کاری بر نیومد (طراحی شد.)
4- باید با همکارمون صحبت کنیم و آمادش کنیم برای شروع دوره. (چاره ای نیست)
5- هیچی دیگه. فعلا همین.
پ.ن: به به بعضی ها هم که آتیش به آتیش میرن سفر. کامیابی موند و شرکتش.
پ.ن 2: چرا بعضیها از تهران رفتن انقدر وحشت دارن؟ حتی تهران رفتن من؟
باید چهارتا گزارش بنویسم. دوتاش تمام شده. خدایا صبرم رو زیاد کن.
پ.ن: همچنین عقل این سوپروایزور ژرمن را.