دست را از جیبم در آوردم. انگشت اشاره را به سمت صفحه سفیدی بردم که منتظر خوانش اثر انگشت بود. شمارنده بزرگ برج ساعت، تنها دو دقیقه پیش از صبح را نشان میداد. باید از این درب میگذشتم.
صدای پوتین ها را از پیچ کوچه های فلزی گرانیگاه میشنیدم که آرام آرام و نا مرتب آرامش اول صبح را بر هم میزدند. انگشت را به صفحه کشیدم. اما اتفاقی نیوفتاد. چشمم به کفشهایم افتاد. اولین باری بود که این کفشها را زیر نور آفتاب میدیدم. چند قطره خون که از مچ دست ریخته شده بود گوشه کفش و روی زمین را تغییر رنگ داده بود.هر لحظه صدای پوتین ها نزدیکتر میشدند. چند بار دیگر دست را بر روی صفحه سفید کشیدم اما درب باز نشد. حال میتوانستم صدای صحبت سربازان را نیز از پشت دیوار بشنوم. مچ بریده شده آقای بهمنی را بر روی زمین انداختم و آن را از زیر درب فلزی به آن سوی دیوار هل دادم.
...
پ.ن: بخشی از داستان جدیدم به نام (ژن)
دوتا خونه سفالی خریدیم
من و ابوذر، یه شب از یکی از باغهای قصردشت دوتا خونه سفالی خریدیم. به شیوه احمقانه ای درگیر پنجره خونه خودم شدم. حتی یه داستان اقتباسی از کوپر رو باهاش نوشتم...
پ.ن: بهار کی میرسی...
استاد میگه مجموعه داستانت باید کامل شده باشه...
میگم اره. تا اخر تابستون.
تا آخر تابستون؟
تابستون؟
تا؟ بستون؟
پ.ن: پارازیت یعنی وسط یه پست دو خطی خانم همکار میخواد چیزی رو توضیح بده برای من