کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 297

و هرکس بخدا توکل کند، او را کفایت میکند...



خدایا، توکل بر خودت.

سایه 296

دست را از جیبم در آوردم. انگشت اشاره را به سمت صفحه سفیدی بردم که منتظر خوانش اثر انگشت بود. شمارنده بزرگ برج ساعت، تنها دو دقیقه پیش از صبح را نشان میداد. باید از این درب میگذشتم. 

صدای پوتین ها را از پیچ کوچه های فلزی گرانیگاه میشنیدم که آرام آرام و نا مرتب آرامش اول صبح را بر هم میزدند. انگشت را به صفحه کشیدم. اما اتفاقی نیوفتاد. چشمم به کفشهایم افتاد. اولین باری بود که این کفشها را زیر نور آفتاب میدیدم. چند قطره خون که از مچ دست ریخته شده بود گوشه کفش و روی زمین را تغییر رنگ داده بود.هر لحظه  صدای پوتین ها نزدیکتر میشدند. چند بار دیگر دست را بر روی صفحه سفید کشیدم اما درب باز نشد. حال میتوانستم صدای صحبت سربازان را نیز از پشت دیوار بشنوم. مچ بریده شده آقای بهمنی را بر روی زمین انداختم و آن را از زیر درب فلزی به آن سوی دیوار هل دادم. 


...

پ.ن: بخشی از داستان جدیدم به نام (ژن)

سایه 295

دوتا خونه سفالی خریدیم

من و ابوذر، یه شب از یکی از باغهای قصردشت دوتا خونه سفالی خریدیم. به شیوه احمقانه ای درگیر پنجره خونه خودم شدم. حتی یه داستان اقتباسی از کوپر رو باهاش نوشتم...



پ.ن: بهار کی میرسی...

سایه 294

کمبود خواب بیشتر از خستگی و سنگینی کوله پشتی ازارم میداد. انگشتهام توی پوتین بی حس شده بودند و این چیزی بود که بعد از دراز کشیدن روی زمین فهمیدم. صدای تیر اندازی و نور گلوله های دوشکا از چند کیلومتری شنیده و دیده میشد. علیرضا داشت از ارزوش میگفت اما من یه بالش از خاک درست کردم تا یکم بخوابم. شاید یک دقیقه شاید کمتر. چیزی نگذشت که یه خواب تو هم، با صدای علیرضا و تیر اندازی و تصویر اون با دختری که دوستش داشت به سراغم اومد. خواب شیرین من خیلی زود با انفجار پشت خاکریز به پایان رسید، انگار تبدیل به موجود بی رحمی شده بودم که وارد جسمی شده و با وجود عدم تواناییش بهش دستور میده که پاشو... باید بری... باید حرکت کنی. چیزی نگذشت که خودم رو نفس نفس زنان و در حال دویدن به سمت مقصدی نامعلوم دیدم. جایی که همه اطرافیانم به همون سمت میدویدن. حالا پیداکردن علیرضا بین اون همه ادم با لباسهای خاکی کار سختی بود. بازم یه خاکریز دیگه... یکی کنار گوسم نفس نفس میزد و اروم میگفت، آب داری؟
خیلی دقت کردم تا بتونم جمله ای رو که میگفت بفهمم. اون واضح میگفت اما ذهن من، یاری نمیداد. 
انگشتای بی حسمو کشیدم روی کمربندم تا قمقمه آب رو پیدا کنم. اما انگار قمقمه ای در کار نبود. یه مشت خاک توی دستم گرفتم و با همه وجود فشارش دادم. شاید میخواستم خودمو تنبیه کنم. فرو رفتن سنگ ریزه ها رو زیر پوستم دوست داشتم. باز هم صدای انفجار....

سایه 293

استاد میگه مجموعه داستانت باید کامل شده باشه...

میگم اره. تا اخر تابستون.

تا آخر تابستون؟

تابستون؟

تا؟ بستون؟


پ.ن: پارازیت یعنی وسط یه پست دو خطی خانم همکار میخواد چیزی رو توضیح بده برای من