کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 247/ حیرت اول


کتاب حیرت اول بعد از نزدیک به دو سال مرارت منتشر شد.

داستانهای کوریون و انتهای باغ رز در این کتاب به چاپ رسید.

با تشکر از استاد عزیزم، مجید خادم

سایه 246/ گرانیگاه 3

بعد از اون اتفاق، اولین چیزی که یادمه یه شهر کهنه و خاک خورده بود که به سختی قصد داشت جلوی شسته شدن با قطرات بارون رو بگیره. همیشه درست موقعی که با شرایطی مواجه میشم که نمیفهممش یا وقتی میترسم یه حسی شبیه دلپیچه و نفس گرفتگی بدنمو درگیر میکنه. یادمه وقتی از زمین بلند شدم این حس لحظه به لحظه بیشتر میشد. همه چیز سر جاش بود. همه چیز به جز آدما. اونجا پر بود از وسایلی مثل  کیف، کتاب، عصا، ساعت مچی و البته کفش و لباس. لباسهایی که گوشه و کنار خیابون افتاده بودن. تا جایی که چشمم کار میکرد یه سکون عجیب همه جا رو فرا گرفته بود. انگار گرانیگاه همیشه همینطور بوده. ساکت. ساکت. ساکت...

بعد از مدتها میتونستم فقط صدای باد رو توی میدان سرباز بشنوم. صدای باد با صدای تپش قلبم همراه شد و من گیج و مبهوت به سمت خونه شروع به دویدن کردم. یادمه که در حین دویدن بزرگترین آرزوم دیدن یه آدم یا حد اقل یه حرکت بود. البته الان این آرزو یکم اضطراب آوره. بر خلاف اون روز، الان چشمم از هر حرکتی فراریه. همه ترس من از دیدن هرچیزیه که حرکت کنه. از الان میدونم که با دیدن اولین حرکت یه میلیون تا سوال توی ذهنم سرازیر میشه. مثلن اینکه اون چیه. اون کیه. چقدر میتونه خطرناک باشه. نکنه همون نیروئیه که همه آدما رو دزدیده و برده و حالا در جستجوی من داره تمام گوشه و کنار شهر رو میگرده.

خودمو به خونه رسوندم. دیدن مکانهای آشنایی که دچار یه تغییر و بحران ناگهانی میشن چندان راحت نیست. ترس، غربت و هزارتا حس دلپیچه آور دیگه همه چیزیه که عایدت میشه. یادمه اول از همهه در رو قفل کردم و گوشی تلفن رو برداشتم تا با خونه مادرم تماس بگیرم. اما یه صدای خش خش نا امیدم کرد. بعدش توی چاردیواری آپارتمانم قدم زدم و مدام از پنجره بیرون رو دید میزدم. بعدش همین ترسی که ازش گفتم سراغم اومد و پرده هارو کشیدم و از کنار پرده بیرون رو نگاه میکردم. دوست داشتم اگر قراره با کسی روبه رو شم، من کسی باشم که اول طرف رو میبینه. غروب که شد، اضطراب تاریک شدن شهر به همه نگرانیهام اضاف شد. با نگرانی کلید چراغ اتاق خواب رو زدم. خوشبختانه چراغ روشن شد. تا نیمه شب سعی داشتم از کنار پرده، چشمم به بیرون باشه. ساختمون هتل روبه رو توی یه تاریکی مطلق فرو رفته بود. پیاده روی خیس خورده رو هم که فقط میتونستم تا چند متر جلوتر زیر نور مهتاب دنبال کنم.
...
صبح روز دوم با صدای رعد و برق از خواب پریدم. بارون به شدت میبارید. باز از کنار پرده بیرون رو نگاه کردم. آب بارون از بین قطعه های سنگ فرش خیابون حرکت میکرد و کنار درپوش زنگ زده فاضل آب تشکیل یه حلقه گلالود رو میداد. باید از خونه میرفتم بیرون تا شاید بفهمم که چه بلایی سر بقیه اومده...

سایه 245/ گرانیگاه 2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سایه 244/ گرانیگاه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.