کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 377

چند روز پیش خوابتو دیدم. انگار خودم مرده بودم و تو زنده بودی  و من داشتم تورو از یه مسیر خیلی دور میدیدم که بالای یه ساختمون بلند ایستادی و زل زدی به یه افق نامعلوم. ساختمون دیوار نداشت و آجرهای زرد و سرخ رنگشو میشد از اون دور دید. 


زل زده بودم بهت، دلم برات تنگ شده بود. کمی بعد دیگه نمیتونستم تشخیص بدم که چه تغییری کردی. تو نه زنده بودی و نه مرده. انگار داشتی به گذشته های دور و درازی نگاه میکردی که الانتو ساختن.


از ساختمون افتادی پایین. افتادنتو که دیدم پرواز کردم تا نجاتت بدم اما... دیر رسیدم. تو مرده بودی.


آسمونو نگاه کرد دیدم داری توی آسمون سرمه ای رنگ پر میزنی و از بین ستاره ها میری بالا. بالا و بالاتر میرفتی و من روبروت بودم. باهات بالا می اومدم. بدن عریانتو پیچ و تاب میدادی و به سمت مکان نامعلومی پیش میرفتی. یه جایی که میدونستم همچین بد نیست. من دنبالت می اومدم تا بهت بگم که خیلی وقته روی زمین منتظر تو موندم.


اما تو توجهی نمیکردی و میرفتی به همون مکانی که حالا دیگه خیلی نا معلوم نبود...

یه جایی که مدتها صداش کرده بودیم خونه...

یه خونه توی یه چمنزار... محصور بین درختهای کاج...