باغ، تاریک و شلوغ بود و ما آدمهای خوبی نبودیم و فقط کوری خوبمان کرد...
گاهی فکر میکنم،
روزهام با کتابهایی که هرگز نفهمیدمشون گذشت...
علی میگفت: کامی، هرکس بجز تو بود، از امید درمانی استفاده میکردم، اتفاقن خیلی هم جواب میداد... اما در مورد تو باید بگم هیچ کاری ازم ساخته نیست...
فکر کنم محترمانه جوابم کرد...
در کوی نیکنامان مارا گذر ندادند...
گرتو نمیپسندی... تقدیر ده قضا را...
گاهی به مجسمه بی تن سر به هوای توی بوفه حسودیم میشه...
اون گذشته ای نداره...
آینده ای هم نداره...