کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 360

من سالهاست که رفته ام...

تو سالهاست که... برنمیگردی...

سایه 359

بارانی باریدن گرفت...

مسیحی دلتنگ شد...

و نوادگان اسحاق، اسماعیلش را سر بریدند...

سایه 358

وقتی، توی عصر اینترنت و بیگ دیتا و مدرنیته و زیور طلای ساق پا، آیت الکرسی جواب میده یعنی...

خدایا، مخلصتیم...

سایه 357

مثل کاشی های سرد راهرو...

مثل آهن های داغ شوفاژ...



سایه 356

و انتهای دوبینی رنگ های مصنوعی، و لولیتای شکستن در انتهای دلم. و پا به پای قدمهای شلم می آیی... و بارها میگذری از میان سرم... 


پ.ن: عجب زجریست... سرایش سریدن کلمات بر افکار لزجم...