دنیا... انتهای موهای قهوه ایت تازه شروع میشه...
عشق را خواهم دید
در فراسوی زمان
در فراسوی مکان...
نور از پنجره ای
در دل پهنه صحرا پیداست...
نور از ماه، از اشک
در دل مبهم فردا پیداست...
من پی دست نوازش اینجا
من پی روح خدا میگردم
من پی دست جوانی بی نان
من پی چشم تر یک کودک
من پی دست خدا میگردم...
عشق را خواهم دید؟
نه فراسوی زمان
نه فراسوی مکان...
چشم را بگشایم
عشق را در همه جا میبینم...
کامیابی، بهار 91
به درد قلب کامیاب هنوز مرحمی و من، در این سکوت مرگبار شکسته میشوم هنوز...
پ.ن: چه کرده ای که بی صدا درون خود شکسته ام... چه دیده ام ز تو مگر، که دل به لاله بسته ام....
پنج سال پیش
یک روز برفی
کنار یک پارک
نزدیکی منظریه
کنار دیوار آجری نزدیک پارک
ایستادی تا عکست را بگیرم
....
پنج ماه پیش
یک روزبارانی
نزدیکی منظریه
روی دیوار آجری نزدیک پارک
سایه ای را دیدم که اشک میریخت...
پ.ن: ...