شبی در خواب دیدم، لباسهایمان که یکدیگر را به آغوش گرفته بودند.
یکی گران، یکی ارزان.
وقت بیداری ، چشمانم را درون یک کیسه زباله باز کردم.
وارد حیاط خونه که شدم، وسایل دفتر رو دیدم که بچه ها آورده بودن.
توی اون میز وصندلی غبار گرفته، چیزی ندیدم جز بغض چند سال دوندگی، شب بیداری وامید...
چیزی عایدم نشد جز چند قطره اشک...