یه چیزی بیشتر از دروغ درد آوره. و اون ترسو بودن آدما و تظاهرشون به نترسیدنه.
البته همچین آدمایی باعث میشن که بیشتر قوی بشم.
لاله جان، حق داری ناراحت باشی.
دنیای ما بی معرفت شده، من بی معرفت نیستم اما...
جبران میکنم...
پ.ن:
- دیگه امیدی به موندنش نیست
- اما اون قبلا مرده. 8 سال پیش. یادت نیست؟ اون تصادف
- آره. اما داره گم میشه. این یه اتفاقه که باید بیوفته
پ.ن 2:
چرا باید این خوابو ببینم؟
در طول هزار و نهصد و چهل و پنج روز گذشته مترسک زیباترین و قدرتمندترین موجود مزرعه بود. تا وقتی که گاو مزرعه به او نزدیک شد. خیلی نزدیک. با چشمان درشتش شروع به دید زدن صورت پوشالی او کرد. مترسک برای اولین بار توانست خود را در بازتاب چشمان گاو ببیند. روز هزار و نهصد و چهل و ششم، دیگر مترسکی وجود نداشت. طوفان شدید شب گذشته جسم پوشالیش را متلاشی کرده بود. چند ماه بعد صاحب باغ با آنکه مرد مسنی بود صاحب فرزندی شد. دختری زیبا که از گاوها میترسید.