کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 124

ساعت و کاور زرد رنگ موبایل و دست بند و تونیک سرمه ایش به نظرم جالب اومد. یه شال صورتی همرنگ دست بندش رو هم دور گردنش حلقه کرده بود.

- هوا بهاریه.

- اوهوم

- پارادوکس یعنی شال و ساپورت. گرمت نیست؟

- دیوونه، گفتم چرا یدفه رومانتیک شدی.

- بیخیال.میبینیشون؟ چه خوشن؟

- چرا نباشن؟

- خوب. حق هم دارن. من تحریم شدم نه اونا

- تازگیا چی میخونی؟

- ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد. چطور؟

- همون. حالا هی از این کتابای مرگ و میر بخون تا آخرش بشی مث موری. خودم هر سه شنبه میام بالا سرت.

- هدیست

- از کی؟

- سوال مهمتری نبود که بپرسی؟

- آره. راستی چطورم؟

- بینیتو میگی؟ من همه چیزو دست نخورده میپسندم، اما خوبه. مفت چنگ صاحبش

- اوکی. بیخیال. گرسنمه، میشه ما زودتر یه چیزی بخوریم؟

- اوهوم... بذار ببینم چی میتونم جور کنم.


پ.ن:

بیعاری

سایه 123

یک خبر ناخوشایند دیگه. شاید باید همچنان و بدون خستگی ادامه بدم. این مسیر سنگلاخ رو...


پ.ن:

UDI تحریمم کرد.

سایه 122

گاهی میخوای با ترسهات کنار بیای و اسمشو میذاری واقع بینی.


این حماقت اوله


اونوقت فکر می کنی دیگران هستن که واقعیت رو نمیبینن


این حماقت دومه


و حرفهای دیگران رو هم نمیشنوی چون قبلا خودتو گول زدی.


این... اینم حماقت سومه

سایه 121

یه چهره مضطرب رو دوست ندارم. مخصوصا وقتی رو به روت میشینه و از ترس زل میزنه توی صفحه مانیتور روبه روش. وقتی بهش نگاه میکنم یه موجود توخالی میبینم که داره دست و پا میزنه توی موقعیتی که قطعا خوب نیست. وقتی سوالی میپرسه قبلش هزار بار از خودش میپرسه که تو داری چه غلطی میکنی؟ بعد به شیوه خنده داری خودشو جمع میکنه و زل میزنه به پیشونی تو و سوالشو میپرسه اونم با یه صدای لرزان.

یه چهره مضطربو دوست دارم. اون موجود قدر خودشو نمیدونه. نمیدونه که چه قدرتی درونش نهفتست. نمیدونه که یه دنیا برای بازیهای اون آماده شده. این منو مایوس میکنه...

پ.ن:
طبق اکثر اوقات، نداریم

سایه 120

یه هیئت ناشناس ریختن توی ساختمون شرکت

مشتی متظاهر هم دورشونن. از همین شرکتی ها.

و حالا، اینجا فقط صدای نفسهای من میاد و کلیدهای کیبورد.

هنوز از ایزیکرویت خبری نیست. نامه تشکر هم نمیفرستم.


پ.ن:

شاید رخوت یعنی همین