ساعت و کاور زرد رنگ موبایل و دست بند و تونیک سرمه ایش به نظرم جالب اومد. یه شال صورتی همرنگ دست بندش رو هم دور گردنش حلقه کرده بود.
- هوا بهاریه.
- اوهوم
- پارادوکس یعنی شال و ساپورت. گرمت نیست؟
- دیوونه، گفتم چرا یدفه رومانتیک شدی.
- بیخیال.میبینیشون؟ چه خوشن؟
- چرا نباشن؟
- خوب. حق هم دارن. من تحریم شدم نه اونا
- تازگیا چی میخونی؟
- ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد. چطور؟
- همون. حالا هی از این کتابای مرگ و میر بخون تا آخرش بشی مث موری. خودم هر سه شنبه میام بالا سرت.
- هدیست
- از کی؟
- سوال مهمتری نبود که بپرسی؟
- آره. راستی چطورم؟
- بینیتو میگی؟ من همه چیزو دست نخورده میپسندم، اما خوبه. مفت چنگ صاحبش
- اوکی. بیخیال. گرسنمه، میشه ما زودتر یه چیزی بخوریم؟
- اوهوم... بذار ببینم چی میتونم جور کنم.
پ.ن:
بیعاری
داستان یا خاطره نویسی ؟