کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 404

سومین روز حبس خانگی را در حالی شروع میکنم که صدای باد آزار دهنده تر از پیش به گوش میرسد. از پنجره که بیرون را نگاه میکنم فردی را میبینم که از جاده پشت کلیسای مری کویین به همراه واکری آرام آرام به سمت خیابان اصلی حرکت میکند. نزدیکتر که میشود میبینم که پیرمرد به سختی هم واکر را هل میدهد و هم صورتش را از ستیز بی رحم باد در امان نگه میدارد. چند کیسه سبز خالی دالارامایی از اطراف واکر سفید رنگ آویزان هستند و همچون پرچم های یک تیم شکست خورده با نا امیدی در میان باد به پیچ و تاب در آمده اند. مردی را میبینم که از روبرویش به او نزدیک میشود و من امیدوارانه در این انتظار به سر میبرم تا به پیرمرد کمکی تعارف کند. او  سیگاری از پاکت سفید رنگش در می آورد و همینطور که به پیرمرد نزدیک میشود آن را دود میکند و پیش از آنکه پاکت را به جیبش فرو ببرد باد، سارقانه آن را از میان انگشتانش بیرون میکشد و به وسط خیابان پرتاب میکند. این توجه مرد به سیگار غلطان وسط خیابان آخرین امید هایم را برای کمک او به پیرمرد نقش بر آب میکند.


صدایی از پشت سرم میشنوم که میگوید: چای درست کردی؟

- چای زعفران...


برای آخرین بار به پیرمرد نگاه میکنم که به سختی به سمت مرکز خرید حرکت میکند و برای آخرین بار به این قهرمان سرما زده دنیای مدرن بدرود میگویم.


هنگام نوشیدن چای صبح گاهی به این مینگرم که شاید من نیز باید به ناچار روزی به این جرگه بپیوندم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد