کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 59

هیچوقت سعی نکنید به چشمهای یه مرده زل بزنید. چون شباهت زیادش به چشمهای خیلی از زنده ها کمی ترسناکه...!


پ.ن:

1- امروز یه نفر مرد. یه نفر زنده شد.

2- امروز روز حیوانات بود. ظهر یه سمندر اومده بود توی نماز خونه پردیس. شب هم یه گربه اومد روی میز اتاق دژبانی. توی اتوبان هم که یه سگ پرید جلوی ماشین.

3- لاله، همون دختر شیطون مو شرابی و چشم آبی... بارداره. چه حس عجیب و خوشایندی.


سایه 58/ حرفهای پسرک فصل باز من

از این خاطرات پابلیک حالم به هم میخوره. خاطره باید دو نفره باشه. یکی بنویسه و حداکثر دو نفر بخونن. اونقدر نزدیک به هم بنشینن و بخونن که بتونی رایحه شالی که بوی پاییز به خودش گرفته رو استشمام کنی. اونقدر بنویسی که دیگری شاکی بشه و قلم از دستت بگیره و برای لحظاتی هم که شده تو رو مال خودش کنه. اونوقت دربهای خونتو ببندی و پرده ها رو بکشی و روسری پاییزیشو را باز کنی و یک روسری با رنگ هر فصلی که هوسش به سرت زده به اون بپوشونی. پاییز، بهار، تابستون و شاید سرمای زمستون فرقی نداره، مهم اینه که باید با هر رنگ روسریش یه فصل عوض بشه. یه فصل به وسعت همه دنیای تو و اون که توی اون چاردیواری قرار داره. اگر هم خواستی باید بتونی چشمهاتو را ببندی و توی عطر موهاش محو بشی و اونقدر مسخش بشی که یه دفعه نگرانی همه وجودتو بگیره که این یه واقعیته با رویا؟ اونوقت چشمتو توی چشمایی بدوزی که فقط مال توئن. آره. اینطوری که باشی، نیاز به نوشتن خاطرات پابلیک نداری و شاید فقط چند کلمه و یک لبخند بتونه گویای رستاخیز موهایی باشد که فقط جان تو رو میگیره و از برزخ از دست دادنش عبور میده و وارد... بهشت یا دوزخش مهم نیست مهم اینه که وارد هر جایی که میشی، اونجا... فقط مال تو باشه... فقط... مال تو.

پ.ن:
1: تازگیا از اون دوربینهای 360 درجه بیسیم جلوی در دانشگاه و یه جاهایی وسط چمران نصب کردن.
2:   یه کتاب از مارک تواین شروع کردم. اصلا خوشم نیومد. تمامش کردم.
3:  یه خبر خوب. همه هفت جلد ((در جستجوی زمان از دست رفته)) به دستم رسید. به جای تواین، پروست رو میخونم به عبارتی روز جمعه علاوه بر نوشتن، خوندن جلد اول یعنی ((طرف خانه سوان)) رو شروع کردم.

4: بیست و هفت روز گذشت.
5: امروز دیگه دلم شکلات نمیخواد. همش واسه خودت. اما دست به اون بیسکوئیتا نزن لطفن.

سایه 57/ اعتراف در پرده هفتم: فصل اول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سایه 56/ در ستایش یک اشتباه: کاستالیا

وقتی دروغ پایه ای پیدا میکند در دنیای اثبات نشدنی ها و فضای نا ملموس و اثبات نشدنی مملو از فرارها و رزیلتها و دروغهای قالب انسانهاست به یاد وصیت نامه جوزف کنشت می افتم که در آن صحبت و مسیر استقرا در این فضا به عنوان یک نیاز بیان میشود. آنگاه کاستالیای هسه تبدیل به آرمان شهر من میشود. آرمان شهری که مورد ستایش هیچکس نیست اما این ناشی از عادت کردن منتقدین امر به فضای خارج از کاستالیاست که همچون هوایی آلوده بر زندگی همگان سایه افکنده و چشم به تاریکی این سایه عادت کرده و نور آزارش میدهد. آسمان خراشها جای آسمان را گرفته اند و تکنولوژی جای کودک درون و رزالت جای هر آنچه به ذهن برمیگردد و در ظاهر نمودی خارجی نمیابد.

باید پیش از اینکه این سرطان در رگهایم بیش از پیش ریشه بدواند حرکتی کنم. باید بنویسم. باید بنویسم... . پس در ستایش آرمان شهرم حرکتی را در قالب بانو آغاز خواهم کرد. به این امید که به زودی قدمهای بعدی را بردارم و حسرت کمترین سهم من از انتهایی نه چندان دور باشد.

سایه 55/ لوپ

اونایی که حرف خودتو به خودت پس میدن

مثل توابع بازگشتی بدون شرط پایان میمونن لامصبا

شیطونه میگه با یه لگد هالتشون کنیا(بمرگونیشون)

و السلام


پ.ن:

خوب چیه؟ کمی کفری ام


پ.پ.ن: الان یه شکلات مونده توی ظرف و من و خانم ج.ف هی زیر چشمی بهش نگاه میکنیم. به نظرتون کدوم موفق میشیم که برش داریم؟ اوه یه لحظه دستشو آورد اما دستمال کاغذی برداشت. هدف هنوز به دست دشمن نیوفتاده...


پ.پ.پ.ن: من عاشق شکلاتم، من عاشق شهادتم


پ.پ.پ.پ.ن: بسم رب الشهداء و الصدیقین. اینجانب جواد کامیابی طی یک عملیات انتحاری موفق به خوردن آخرین شکلات هم شدم. اگر امروز دار فانی را وداع گفتم بدونید که به دست خانم ج.ف. بوده. حرارت خشم رو از درونش و کوبیدن کلیدهای کیبوردش حس میکنم.