کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 206

تنها چند ساعت به تحویل سال باقی مونده. چند بار نوشتم و پاک کردم. انگار این بار حرف زیادی برای گفتن ندارم. حتی نمیتونم مثل دریا اعتراف کنم که آخرین غروب سال بغل کردن میخواد. امسال سال شلوغی هست و هر دو ترم 931 و 932 شرایط فشرده شدن. میخوام مرور کنم یک سال گذشته رو ولی انگار اتفاق خاصی رخ نداده به جز... . حالا که فکر میکنم یه چیزی بود که امسال دوستش داشتم. هر هفته یک شنبه ها با دوستم چند ساعتی رو قدم میزدم و این برای ما تبدیل به یه عادت شیرین شده بود.

حرفی ندارم به جز چند آرزو:
اول آرزوی سلامتی و سعادت پدر و مادرم و خانواده دوست داشتنیم رو دارم.  بهبودی پدر صادق و حل مشکلاتشون چیزیه که از خدا طلب میکنم. موفقیت آوا و توفیقش در کار حرفه ای و دانشگاه رو آرزو دارم. آرزو میکنم پدر یکی از دانشجوها که بیماره بهبود پیدا کنه و اون بتونه معجزه ای رو که انتظار داره ببینه و ببینه که خودش میتونه یه معجزه باشه. آرزو دارم مازیار همخدمتی عزیزم کار خوبی پیدا کنه و بتونه با دختر مورد علاقش ازدواج کنه. آرزو دارم که فاضل و جواد و ابوذر هم شغل خوبی پیدا کنن و زندگیشون به ثبات برسه. آرزو میکنم که سارا بتونه به آرامشی که میخواد برسه. سعید بتونه به لیگ برتر بره و هر روز موفق تر از دیروز باشه. امیدوارم کیمیا احساس خوشبختی کنه و ندا هم بهبود پیدا کنه. آرزو میکنم المیرا و هابیل خوشبخت بشن و یه روز بتونم لبخندشونو ببینم. آرزو میکنم که مجید اون دانشجوی شمالی هم به ثبات مالی و شرایط مناسبی که میخواد برسه. آرزو دارم که مهدی و زهرا همیشه یار و پشتیبان هم باشن و همیشه به عنوان یه زوج نمونه قلمداد بشن. آرزو دارم که آمنه و حسن، فرزانه و همسرش، علی و عرفانه، صادق و نامزدش همیشه کنار هم شاد و خوشبخت باشن. و برای تک تک دوستان و کسانی که میشناسم آرزو میکنم که به خواسته هاشون برسن، محمد، رضا، مهسا، فرناز، عبدالله، علی، مریم، محبوب، مینا، راضیه، محسن، امین، محمدرضا، نجمه، سارا، دریا، سیما، سجاد، امیرمهدی، مهدی، شیدا، شیما، آیلار، پانیذ، گلاره و...

پ.ن:
یاد حرف یکی افتادم که میگفت:
- تو دوست نداری که. یه دانشگاه داری

در آخر، برای صدف هم آرزوی خوشبختی دارم و آرزو دارم که به چیزی که دنبالش بود برسه.


سایه 205

باران امروز، مرا به یاد بارانهای روزهای دبستان می اندازد. کاپشن های آبی و صورتی من و آیدا. آتروپات و دستکش های بافتنی. خانه قدیمی پدر بزرگ و بخاری دیواری اتاق دم راهی. مشقهایمان را آنجا مینوشتیم و از پشت پنجره بزرگ اتاقش باران را نگاه میکردیم. صدای برخورد قطرات باران به شیشه گلخانه وحشت زده مان کرد و به سالن پذیرایی پناه میبردیم. صدای پاندول ساعت قدیمی خانه هنوز برایم قابل تصور است.

پدر بزرگ که رفت دیگر فرصت دیدن باران از پشت پنجره اتاق دم راهی را نداشتیم. پدر بزرگ که رفت... باران هم بی برکت شد. زمستان هم دیگر زمستان نشد.

سایه 204

امروز، میتواند آخرین فرصت تو برای زندگی باشد.

سایه 203

ریشهای سفید بلندپیر مرد تا سینه اش را پوشانده است و در حالی که سه تارش را در آغوش گرفته انگشتان چروکیده اش را میساید بر تارها.

مینا میگوید: چرا بغض داری؟

نگاهش میکنم و با یاس میگویم: صورت خودتم که خیسه

بار دیگر به استاد زل میزنم و صدای هق هق مینا این گوشه سالن خلوت را پر میکند.

دستش را میگیرم و چشمانم را میبندم. آرام میگویم: خدا رحمتش کنه. انگار همه شهر عزا دارش هستن

- کامیاب؟

- جان

- اون میترسه؟

- نه. فکر کنم ترس برای ما آدما تعریف شده هست. اون که دیگه مثل ما نیست.

باز هم هق هق مینا...

ضربه آرامی را به شانه ام حس میکنم. صدای خانمی را از پشت سر میشنوم:

- آقا ببخشید. مشکلی پیش اومده؟

- نه. ببخشید فکر کنم مزاحم شما هستیم. الان میریم بیرون

- نه این چه حرفیه. فکر کردم برای خانم مشکلی پیش اومده باشه.


...

- میرسونمت

- نه. میخوام یکم قدم بزنم. نمیای کامی؟

- دلم یکم هوا خوری میخواد. یکم نفس کشیدن

- بریم جهان نما؟

- بهترین خاطره ای که ازش داری چیه؟

- الان یادم نیست.

- لباسمو پوشیده بود. واسش گشاد بود. هی باهاش عکس میگرفت.

- اره. یادش بخیر...


پ.ن:

- وقتی رفتم واسم الرحمن میخونی؟

- میخونم...

- :)

- :(

سایه 202

بوی عید... به مشام میرسد