باران امروز، مرا به یاد بارانهای روزهای دبستان می اندازد. کاپشن های آبی و صورتی من و آیدا. آتروپات و دستکش های بافتنی. خانه قدیمی پدر بزرگ و بخاری دیواری اتاق دم راهی. مشقهایمان را آنجا مینوشتیم و از پشت پنجره بزرگ اتاقش باران را نگاه میکردیم. صدای برخورد قطرات باران به شیشه گلخانه وحشت زده مان کرد و به سالن پذیرایی پناه میبردیم. صدای پاندول ساعت قدیمی خانه هنوز برایم قابل تصور است.
پدر بزرگ که رفت دیگر فرصت دیدن باران از پشت پنجره اتاق دم راهی را نداشتیم. پدر بزرگ که رفت... باران هم بی برکت شد. زمستان هم دیگر زمستان نشد.