کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 406

فردگرایی به بی شرمانه ترین شکل ممکن، یعنی هر آنچه از میان این دریچه ها می‌توان دید و بلند فریاد زد که این اغوش چقدر می‌توانست خالص باشد؟ پس در آغوش میگیرمت تا بدانم. تا بدانی...

سایه 405

به همین بوران قسم، درختانی که از کسی بار گرفته اند و به سنت همین بار سایه سر یکی میشوند و خار پای دیگری، عاقبت به تبر مشتی کفتار سفت از پای در خواهند آمد.

سایه 404

سومین روز حبس خانگی را در حالی شروع میکنم که صدای باد آزار دهنده تر از پیش به گوش میرسد. از پنجره که بیرون را نگاه میکنم فردی را میبینم که از جاده پشت کلیسای مری کویین به همراه واکری آرام آرام به سمت خیابان اصلی حرکت میکند. نزدیکتر که میشود میبینم که پیرمرد به سختی هم واکر را هل میدهد و هم صورتش را از ستیز بی رحم باد در امان نگه میدارد. چند کیسه سبز خالی دالارامایی از اطراف واکر سفید رنگ آویزان هستند و همچون پرچم های یک تیم شکست خورده با نا امیدی در میان باد به پیچ و تاب در آمده اند. مردی را میبینم که از روبرویش به او نزدیک میشود و من امیدوارانه در این انتظار به سر میبرم تا به پیرمرد کمکی تعارف کند. او  سیگاری از پاکت سفید رنگش در می آورد و همینطور که به پیرمرد نزدیک میشود آن را دود میکند و پیش از آنکه پاکت را به جیبش فرو ببرد باد، سارقانه آن را از میان انگشتانش بیرون میکشد و به وسط خیابان پرتاب میکند. این توجه مرد به سیگار غلطان وسط خیابان آخرین امید هایم را برای کمک او به پیرمرد نقش بر آب میکند.


صدایی از پشت سرم میشنوم که میگوید: چای درست کردی؟

- چای زعفران...


برای آخرین بار به پیرمرد نگاه میکنم که به سختی به سمت مرکز خرید حرکت میکند و برای آخرین بار به این قهرمان سرما زده دنیای مدرن بدرود میگویم.


هنگام نوشیدن چای صبح گاهی به این مینگرم که شاید من نیز باید به ناچار روزی به این جرگه بپیوندم....

سایه ۴۰۳

و او برای سیزده هزار و هشتصد و هفتادمین بار پاره های وجود خود را با وحدت وجود دیگران قیاس کرد و شمع کیک تولدش را با صدای خس خس سینه اش فوت کرد تا تولد دیگری را جشن بگیرد...

سایه 402

دلتنگت هستم ابوتراب...