کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 80/ یلدا


خوب به نظر میرسه باید امشب یلدا رو تنها توی پایگاه بگذرونم :)


سایه 79/ برزخ

تقابل اندیشه و اندیشمند چالشیست که گاه به گاه ذهنم را همچون روحی در عذاب تسخیر میکند. این روزها ذهنم مرا به وادیهایی میکشاند که برای جسمانیتم تازگی دارد. اما گاه گویی منتظر میماند. منتظر یک پاسخ. یک محرک و اینجاست که از گرده هرآنچه به اندیشه هایم باز میگردد پایین می آیم و احساس سردرگمی میکنم. به هر قطعیتی چنگ می انداز و از هر حدسیاتی فرار میکنم. قطعیت بدون ذهنیت بی معناست. اما ذهنیتی که گاه اسیر جسمانیتم می شود کافی نیست. هراسم از این است که رهایم سازد.

برزخ، یعنی این.

سایه 78/ پوچی

وقتی تلاشی نا امیدانه در مقابل هر آنچه که با قدرت جلویت استاده داری. این یعنی پوچی

وقتی باز دارنده ای در مقام کردگار مقابلت می ایستد این یعنی پوچی

وقتی تلاشت در جهت هدفی جزئی بینانه است، این یعنی پوچی

وقتی بیش از دوست داشتن خودت، دلهره را حس میکنی این یعنی پوچی


پ.ن: معنا، اصالت به سادگی یافت نمیشود اما مسکنی دائمیست

سایه 77

همانند رنجهایم... من نیز... حقیقت دارم.

سایه 76/ یکی از این 168 شب: شب هفتاد و دوم{هلنه و میخکهایم}

امشب باز هم در همان اتاق سرد و شیشه ای نشسته بودم و طبق عادت، آخرین کلمات داستانی از هرمان هسه را خواندم و این بار با مرگ هلنه داستان به پایان رسید. مرگ شکوهمندش دلم را تنگ و بی تاب ساخت تا جایی که تاب ماندن در اتاق شیشه ای را نداشتم. به محوطه پایگاه رفتم و درون فضای تاریک و سردش قدم گذاشتم. سرما کمی از بیتابیم میکاست و این مسکنی مناسب بود، هرچند موقت. اما روح عصیانگرم به هر دلیلی چنگ می انداخت تا مرا از مکان و فضای سرد و بی روح پایگاه جدا بسازد و به نقطه ای دور در اعماق ذهنم ببرد. به یاد گلهایی افتادم که با دوستم علیرضا درون باغچه پشت اتاقک ثبت کاشته بودیم. آن روزها روزهای دل انگیزی بود. روزهایی که با یک دوست خندان و فارغ از همه تیرگیها و غمهای درونمان به دنبال بذر گل در شهر سرگردان بودیم. او نرگسی در دل داشت و من... . هرچه که بود غصه ای بود که پابه پای یکدیگر تحملش میکردیم. بذرها را یافتیم. فلفل زینتی، میخک، گوجه های تزئینی و گل همیشه بهار. هرکدام بذرهایمان را در حاشیه باغچه ای کاشتیم و گرچه نگاه های عذاب آور برخیها و لبخندهایشان گاه مارا در تصمیمان و همراهیمان مردد میساخت اما ما با اولین لبخند از هر سایه سردی فارغ میشدیم باز. گلهایمان روئیدند و قد کشیدند. گل های میخکی که کاشته بودم فراتر از چمن سبز باغچه نزد هر عابری خودنمایی میکردند. نامشان را گذاشته بودند گلهای کامیابی. این را زمانی فهمیدم که یکی از رسمی ها از بخش فرماندهی برای سرکشی آمده بود و بعد از احوال پرسی گفت ((گاه به گاه با دیدن گلهایی که کاشتی به یادت می افتادیم)) پرسیدم این یک کنایه است یا منظورتان همان گلهای پشت اتاق ثبت است؟ اشاره ای به گلها کرد و فهماند که منظورش ساقه های ظریف میخک است که همچون دختران زیبا و سبک سر، اندام فریبنده شان را بر فراز دگر گلها و چمن و در مجاورت درخت یوکا به نمایش گذاشته بودند و روحی و فضایی لطیف به پایگاه بخشیده بودند.
با یاد آوریشان، بیتاب و بیتاب به سراغ گلهایم رفتم. اما... آنجا... تنها چند ساقه خشک شده و عریان بود که در میان علفهای هرز باغچه فرو افتاده بودند. گویی روح هلنه دستانش را به سوی میخکهایم دراز کرده بود و هر آنچه زیبایی می نامیدمش با خود به صحرای الیزا برده بود... . به ناگاه حرارتی درونم احساس کردم. دردی سینه ام را فشرد و اشکهایی که بر گونه ام و هق هق هایی که بر گلویم تازیانه میزدند دلنگرانم ساختند تا وضع رقت بارم، کسی را متوجه خود نسازد.

آن شب، شب رفتن ها بود. رفتن هلنه و میخکهایم.