گرانیگاه تمام شد. یکم ویرایش میخواد...اسمشو عوض کردم. بعضیها اعتراض کردن.اما از اونجایی که به شدت به دموکراسی معتقدم اسمشو گذاشتم رستاخیز...
بیگانه را خواندم تا آنجا که نگذاشت جسد مادرش را نشانش دهند. سپس قطعه ای از فلسفه موش گرفتار. سپس گرانیگاه را قلم زدم.
فکرم شده مثل آش چهل تخمه... خواب تو حتی چیزی به کلماتم اضاف کرده... به گرانیگاه...
به خواب نیاز دارم...
چیزی درون جمجمه ام دارد میگرید...
چیزی درون جمجمه ام دارد میخندد...
چرا به حال خودشان نگذاریمشان...
...
پ.ن:
آمونایت... دیگه به خوابم نیا... فعلن...
بی آن گوهر یکدانه نازنین، دیگر هیچ شادکامی ای نیست...
پ.ن: شهریار، نا موزون نوشته بودی از دید من. اگرچه هرچه واژه است در سایه قلمت پنهان شده از روز ازل، اما تک تک جملاتت را با همان فکرفریادهایت تکرار میکنم و ابر میشوم و گاهی باران.
پ.پ.ن: دیگر هیچ مهری نیست به جز چند زندگی مسالمت آمیز. میگویند تو بی مهری. میگویم من واقعیت را میبینم.
پ.پ.پ.ن: خشمگینم.