کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 267

امشب شب احیاست... تو بگو، در میان کلمات کدام دعا بجویمت... 

سایه 266

کم کم دارم مسخ میشوم، در میان این کلبه، در میان چمنزارش، درون آب برکه اش... زیر سایه کاجهای نگهبانش... اما تو... 

سایه 265

کاش میشد که هردوی ما سربازان خوبی باشیم... تو که می آمدی از پشت سیم های خاردار به روسی سلامم کنی من هم لبخند بزنم و انار مانده در جیبم را تعارفت کنم آنگاه با هم قدم بزنیم و از سرما بگوییم... اما افسوس که من سرباز بدی بودم و برای اینکه تو مرا نکشی، گلوله ای به چشمهای آبی رنگت شلیک کردم... مرا ببخش!