کاش میشد که هردوی ما سربازان خوبی باشیم... تو که می آمدی از پشت سیم های خاردار به روسی سلامم کنی من هم لبخند بزنم و انار مانده در جیبم را تعارفت کنم آنگاه با هم قدم بزنیم و از سرما بگوییم... اما افسوس که من سرباز بدی بودم و برای اینکه تو مرا نکشی، گلوله ای به چشمهای آبی رنگت شلیک کردم... مرا ببخش!