کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 265

کاش میشد که هردوی ما سربازان خوبی باشیم... تو که می آمدی از پشت سیم های خاردار به روسی سلامم کنی من هم لبخند بزنم و انار مانده در جیبم را تعارفت کنم آنگاه با هم قدم بزنیم و از سرما بگوییم... اما افسوس که من سرباز بدی بودم و برای اینکه تو مرا نکشی، گلوله ای به چشمهای آبی رنگت شلیک کردم... مرا ببخش!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد