کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 305

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سایه 304

چه درونم تنهاست...

سایه 303/ از عفیف آباد تا اوهام

دیروز خورشید پنهان شد وقتی پای به میان باغ عفیف آباد گذاشتیم. باد آمد و چندی بعد باران. لباسهای رسمیمان خیس شد. به چشمها که نگاه میکردم، دیدم که چند چشم هم غافلگیرانه تر شده بودند. نه از جنس تری لباسهایمان. گویی پاییز، دفتر دلمان را بختیاری گشوده بود تا همدیگر را بخوانیم. حدسم درست از آب در آمد وقتی درون چایخانه هرکس خلوتی یافت. حتی یکی از خانمها مشتش را پر از سنگ ریزه کرده بود و دانه دانه به میان حوض می انداخت. دو نفر از تهمتن میگفتند و یکی از سرما بخاری را در آغوش گرفته بود. انگار همه از هم فرار میکردند تا خوانده نشوند. من هم نیمکتی یافتم و به طاقهای آفتاب و باران خورده چایخانه چشم دوختم. درب ورودی چایخانه زیر یکی از طاقها، به بهانه باد دق الباب می کرد تا چشم بدوزم به پیاده رو و چمنزاری که به کاخ ختم میشدند. صدای پای سبک باران بر روی سنگفرش باغ به سختی به گوشم میرسید. گوش تیز کردم تا صدا را بهتر بشنوم. شاید میهمان ناخوانده آن روز باید به تنتیف چند ساله ام نوایی میداد. شور میداد، تا شوری اشکانم را لمس کنم بر گونه هایم. اگر باران میگذاشت. صدا خالص نبود، باران تنها نبود. میهمانی ناخوانده داشت. از جنس همان میهمانهایی که شهریار از کفشهایش گفته بود. زیر چشمی که همکارانم را دیدم، از این اوهام خود را سرزنش کردم و بلند شدم تا بروم در میان مردگان بنشینم و از فواید امنیت بگویم. 

بناگاه در میان تور وهمم اسیر شدم وقتی سایه ای از پشت چارچوب دوان دوان عبور کرد و به دنبال آن سایه ای دیگر. با قدمهای لرزان به سمت چمنزار رفتم و...

سایه 302

اصلن پاییز که میشود به گور پدرمان میخندیم اگر مصنوعی بخندیم...


خسته ام.

سایه 301

دیشب خواب دیدم که مردم. نمیدونم چطور مرده بودم اما میدونستم که دیگه توی این دنیا نیستم. نمیدونستم توی بهشت هستم یا جهنم. دنیای من خاکستری بود. یه زمین لخت خاکستری، یه آسمون خاکستری و یه ساختمون که توی مه خاکستری چندان پیدا نبود. آدمهای زنده از کنار من رد میشدن اما مطمئن بودم که دنیای اونا خاکستری نیست. اونا میخندیدن و یا نگران بودن. کمتر کسیو میشد با یه حس خنثی پیدا کرد. اونا شبیه همین آدمهایی بودن که غروبها موقع برگشت از محل کارم توی پیاده روی خیابون زند میبینم. آدمهای مشغول. آدمهای ترسو، زرنگ، نا امید، امیدوار و...
من سردرگم بین رنگهای خاکستری جهان پس از مرگ خودم قدم میزدم. اطراف رو نگاه میکردم اما... انگار اونجا هیچ چیزی انتظارمو نمیکشید. خیلی طولی نکشید که دوستمو دیدم. ابوذر. اون بر خلاف بقیه زنده ها منو میدید. یکم که فکر کردم فهمیدم ابوذر خوابیده. اون توی خواب منو میدید. مثل همیشه میخندید. اعتراف میکنم که این بهترین صحنه ای بود که بعد از مرگم میدیدم. با همون حالت  و همون لبخند همیشگی گفت:
- چیه؟ چرا پریشونی؟
نمیدونستم که باید چی بگم. بگم میترسم؟ بگم ناراحتم؟ نه هیچکدوم از این دوتا حس رو نداشتم. گفتم:
- سردرگمم. برام دعا کن. فاتحه ای،... چیزی...

حرفم تمام نشده بود که ابوذر رفت. انگار چیزی اونو از پشت سر کشید و با خودش برد. اون بیدار شده بود. نمیدونم چطور اما میتونستم ببینم که اون توی تختش نشسته و در حالی که ترسیده داره فاتحه میخونه. همینطور که جملات مقدسش رو به زبون می آورد دنیای من به خودش رنگ میگرفت. زمین رنگ سبز گرفت. آسمون آبی شد و اون ساختمون، شبیه شد به یه آسیاب هلندی. همون آسیابی که توی کلاس اول راهنمایی با مقوا درست کرده بودم و به عنوان کاردستی بردم مدرسه. ناظم مدرسه هم اونو از من گرفت و گذاشت بالای کمد پرونده ها. یادمه خیلی ناراحت بودم و همیشه دوست داشتم آسیابمو بهم برگردونن. آدمای زنده رو دیگه نمیدیدم. همه جا سبز بود و دنیای من به معنی واقعی کلمه با طراوت شده بود. دیگه سردرگم نبودم. خوشحالی و آرامش عمیقی داشتم و دوان دوان به میان چمنزار دویدم. نمیدونم چطور اما میتونستم از راه دور توی ساختمون آسیاب هلندی رو تصور کنم. طبقه سوم یه طبقه ساخته شده از شیشه بود. گلهای بنفش و نارنجی توی گلدونهای یاقوتی سرخ شفاف خودنمایی میکردن. از اون بالا رنگین کمون رو میدیدم  که  قوسشو بین دوتا نقطه نامعلوم توی افق سبز و آبی انداخته بود و من... آروم بودم.

این همه خواب من بود.
پایان.