این ترم کی تموم میشه؟
مامان میگه برو مشهد
میگم دانشگاه چی؟ شرکت چی؟
میگه امام رضا مشکل گشاست...
خوب راست میگه.
- خوب!
- خوب؟
- دنبالم میگشتی. الان هستم
- دوست داشتم دنبالت بگردم
- میخوای اعتراف کنی که دلت واسم تنگ شده بود؟
- درسته که یکم دیره. اما بگو ببینم خوبی؟ صدات که خوبه..
- پس داری حدس میزنی که چرا صدام خوبه، یا حالم خوبه. آره؟
- نه، اما همین که بگی خوبی کافیه. دلیلش هرچی باشه خوشحالم
- میترسی؟
- فکر کنم داری ترسناکش میکنی
- نه. ترسناکش نمیکنم. ترس رو توی افکارت میبینم، به هر حال اگه واست سواله، من رابطه ای رو شروع نکردم
- خوب، فکر میکردی که از این میترسم؟
- نه، خوداگاهت نمیترسه. ناخوداگاه ادما همیشه از یه چیزایی میترسن یا به خاطرش خوشحال میشن
- من اعتراف میکنم که حتی خوداگاهمم میترسه جواد. راستش وقتی از ترس گفتی اصلا فکرم این سمتی نرفته بود. فکر میکردم اگه یه چیزی بتونه خوشحالت کنه، اون شرایط شغلیته
- کاش همه مثل تو صادق بودن...
چهره خسته و خاک خورده
زیر چادر مشکی مشکی
زیر لبخندهای خشکیده در دل
میشود تویی که مومن ترین گناهکاری هستی که میشناسمت.
شاید هم گناهکارترین مومن... کسی چه میداند...
پ.ن:
به دلیل خطر های جانبی از ارائه توضیحات بیشتر منصرف میشویم
ح ذ ف
وقتی خالی خالی میشوی، آنگاه بهتر پر میشوی، و آنگاه مملو معنا میابد...
و این زیباترین چرندیست که در این لحظه سراغ دارم...
پ.ن:
neverwas