کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 170

آدم راستگو، فقط یه دروغگوی خوبه.

سایه 169

این ترم کی تموم میشه؟

مامان میگه برو مشهد

میگم دانشگاه چی؟ شرکت چی؟

میگه امام رضا مشکل گشاست...


خوب راست میگه.

سایه 168

- خوب!

- خوب؟

- دنبالم میگشتی. الان هستم

- دوست داشتم دنبالت بگردم

- میخوای اعتراف کنی که دلت واسم تنگ شده بود؟

- درسته که یکم دیره. اما بگو ببینم خوبی؟ صدات که خوبه..

- پس داری حدس میزنی که چرا صدام خوبه، یا حالم خوبه. آره؟

- نه، اما همین که بگی خوبی کافیه. دلیلش هرچی باشه خوشحالم

- میترسی؟

- فکر کنم داری ترسناکش میکنی

- نه. ترسناکش نمیکنم. ترس رو توی افکارت میبینم، به هر حال اگه واست سواله، من رابطه ای رو شروع نکردم

- خوب، فکر میکردی که از این میترسم؟

- نه، خوداگاهت نمیترسه. ناخوداگاه ادما همیشه از یه چیزایی میترسن یا به خاطرش خوشحال میشن

- من اعتراف میکنم که حتی خوداگاهمم میترسه جواد. راستش وقتی از ترس گفتی اصلا فکرم این سمتی نرفته بود. فکر میکردم اگه یه چیزی بتونه خوشحالت کنه، اون شرایط شغلیته

- کاش همه مثل تو صادق بودن...

سایه 167

چهره خسته و خاک خورده

زیر چادر مشکی مشکی

زیر لبخندهای خشکیده در دل

میشود تویی که مومن ترین گناهکاری هستی که میشناسمت.

شاید هم گناهکارترین مومن... کسی چه میداند...



پ.ن:

به دلیل خطر های جانبی از ارائه توضیحات بیشتر منصرف میشویم

ح ذ ف

سایه 166

وقتی خالی خالی میشوی، آنگاه بهتر پر میشوی، و آنگاه مملو معنا میابد...


و این زیباترین چرندیست که در این لحظه سراغ دارم...


پ.ن:

neverwas