کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 168

- خوب!

- خوب؟

- دنبالم میگشتی. الان هستم

- دوست داشتم دنبالت بگردم

- میخوای اعتراف کنی که دلت واسم تنگ شده بود؟

- درسته که یکم دیره. اما بگو ببینم خوبی؟ صدات که خوبه..

- پس داری حدس میزنی که چرا صدام خوبه، یا حالم خوبه. آره؟

- نه، اما همین که بگی خوبی کافیه. دلیلش هرچی باشه خوشحالم

- میترسی؟

- فکر کنم داری ترسناکش میکنی

- نه. ترسناکش نمیکنم. ترس رو توی افکارت میبینم، به هر حال اگه واست سواله، من رابطه ای رو شروع نکردم

- خوب، فکر میکردی که از این میترسم؟

- نه، خوداگاهت نمیترسه. ناخوداگاه ادما همیشه از یه چیزایی میترسن یا به خاطرش خوشحال میشن

- من اعتراف میکنم که حتی خوداگاهمم میترسه جواد. راستش وقتی از ترس گفتی اصلا فکرم این سمتی نرفته بود. فکر میکردم اگه یه چیزی بتونه خوشحالت کنه، اون شرایط شغلیته

- کاش همه مثل تو صادق بودن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد