بارون که میاد، حس میکنم با هر قطره ای فرصتم داره کمتر و کمتر میشه... دیگه مثل قدیما حتی هوس فرار از بارون به سرم نمیزنه... ساکن می ایستم و وقتی همه لباس و موهام تر شد، آروم آروم شروع میکنم به قدم زدن... دیگه... با نگاه به دور دستها خیالپردازی نمیکنم... انگار خدا همه آرزوهامو با هم برد. حالا فقط من موندم...
پ.ن:
1-
- چجور جایی بود؟
- نمیدونم. فقط خیلی خوب بود. اما جوری نبود که بشه توصیفش کرد...
2- گاهی باید خودت حادثه رو پدید بیاری...
همیشه از پاییز دلگیر بودی. یادم میاد که میگفتی، پاییز که میشه... میری تو لاک خودت و فقط مینویسی... میگفتی پاییز که میشه... منو از خودت دور میکنی... میگفتم نه خانمم. فقط پاییز که میشه... دوست دارم خودمو یکم از دور تماشا کنم. اونقدر دور که بشم مثل یه نقطه توی یه فضای بزرگ نارنجی... میگفتی اما تو باید پیشم باشی... من دوست دارم هرجا هستی کنارت باشم و بهت بچسبم... میگفتم من پیشتم... من هستم... میگفتی از این جملت متنفرم... متنفرم... میگفتم کی از آینده خبر داره؟؟ میگفتی آینده رو خودمون میسازیم. میگفتم با هیچی که نمیشه... میگفتی تو میتونی. میگفتم پس تو چی؟ میگفتی منم کنارتم...
به اونور رودخونه چشم میدوختم. همون رودخونه ای که خیلی از اولینهامون کنارش شکل گرفت... همون موقع میدونستم یه اشتباه بزرگ در کاره... حالا میفهمم... شاید اصلا آینده ای نباشه... شاید باید همین فرصت نوشتن رو هم غنیمت بدونم...
پ.ن:
- پاشو شنبه بیا تا آزمایشتو واست بنویسم...
-میخوام یکم فکر کنم
- تو دیوونه ای
- :)