کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 72/ میدونی؟

بارون که میاد، حس میکنم با هر قطره ای فرصتم داره کمتر و کمتر میشه... دیگه مثل قدیما حتی هوس فرار از بارون به سرم نمیزنه... ساکن می ایستم و وقتی همه لباس و موهام تر شد، آروم آروم شروع میکنم به قدم زدن... دیگه... با نگاه به دور دستها خیالپردازی نمیکنم... انگار خدا همه آرزوهامو با هم برد. حالا فقط من موندم...


پ.ن:

1-

     - چجور جایی بود؟

     - نمیدونم. فقط خیلی خوب بود. اما جوری نبود که بشه توصیفش کرد...


2- گاهی باید خودت حادثه رو پدید بیاری...



سایه 71/ تاسوعا، عزای آرمانهای یک شهر بی آرمان

به مسجد شکرالله خان که رسیدیم مراسم سنج و دمام شروع شده بود. پیر و جوانهایی که چنان بر دمام میکوبیدند که بر قلب من. صدا... شاید جبران فریادهایی بود که شنیده نشد....





 
ادامه مطلب ...

سایه 70

لعنت به این خاطرات چسبناک...


لعنت به این سایه های ولگرد...

سایه 69/ دلتنگی هایم را روی سینه ات بگذار

از گوشه و کنار این شب پاییزی، صدای پای سایه های دلتنگی را میشنوم. گاه ناخواسته میخندم و لحظه ای بعد... اشک است که سرازیر میشود. نمیدانم آخر این خط بی روح مرده کجاست. نمیدانم آخر این خطوط کجاست. همه مردگان بهترین نقششان را امشب بازی میکنند. جملاتم مقطع شده اند. بریده بریده. همچون نفسهایی که در میان سرفه هایم می آیند و میروند. این یعنی دلم پر است از درد. از دلتنگی. این یعنی تبدیل شده است به مرکز ثقل دردهایم. دلتنگیهایم را روی سینه ات بگذار.

پ.ن:
1- واسم خیلی دعا کن. خیلی...
2- امروز، انجمن... خوب بود. خیلی خوب تر از شرکت.

سایه 68

همیشه از پاییز دلگیر بودی. یادم میاد که میگفتی، پاییز که میشه... میری تو لاک خودت و فقط مینویسی... میگفتی پاییز که میشه... منو از خودت دور میکنی... میگفتم نه خانمم. فقط پاییز که میشه... دوست دارم خودمو یکم از دور تماشا کنم. اونقدر دور که بشم مثل یه نقطه توی یه فضای بزرگ نارنجی... میگفتی اما تو باید پیشم باشی... من دوست دارم هرجا هستی کنارت باشم و بهت بچسبم... میگفتم من پیشتم... من هستم... میگفتی از این جملت متنفرم... متنفرم... میگفتم کی از آینده خبر داره؟؟ میگفتی آینده رو خودمون میسازیم. میگفتم با هیچی که نمیشه... میگفتی تو میتونی. میگفتم پس تو چی؟ میگفتی منم کنارتم...


به اونور رودخونه چشم میدوختم. همون رودخونه ای که خیلی از اولینهامون کنارش شکل گرفت... همون موقع میدونستم یه اشتباه بزرگ در کاره... حالا میفهمم... شاید اصلا آینده ای نباشه... شاید باید همین فرصت نوشتن رو هم غنیمت بدونم...


پ.ن:

- پاشو شنبه بیا تا آزمایشتو واست بنویسم...

-میخوام یکم فکر کنم

- تو دیوونه ای

- :)