کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 71/ تاسوعا، عزای آرمانهای یک شهر بی آرمان

به مسجد شکرالله خان که رسیدیم مراسم سنج و دمام شروع شده بود. پیر و جوانهایی که چنان بر دمام میکوبیدند که بر قلب من. صدا... شاید جبران فریادهایی بود که شنیده نشد....





  
وارد صحن مسجد شدیم. پدرم کنار شبستان نشسته بود. آقای صادقی که حال دیگر شکسته و پیر شده بود در شبستان به دنبال شالهای مشکی و قرمز میگشت. دوره شروع شد. واحد. یک صف، دو صف و بعد از پیشخوان نوحه اصلی آغاز شد. همان پیر و جوانها دست به کمر هم گرفته بودند و بر سینه میکوبیدند و با آخرین یاران وداع میکردند...((الوداع الوداع، الوداع، الوداع، امشب شب تاسوعا، دور خیمه بر سر زنان زهرا...))



مراسم همیلو، آخرین بخش مراسم بود. به نشانه اتحاد و برادری و یک حرکت منسجم به سوی نبردگاه حق علیه باطل. برادرانی که بازوهای هم را به هم گره میزدند و میخواندند: ((اکبر لیلا، اکبر لیلا... فریاد یا محمدا، فریاد یا محمدا، فریاد یا محمدا، واویلا.. واویلا، ام لیلا یاسو... ام لیلا یاسو... ))



مراسم تمام میشود. یه شب پاییزی میماند و من و علی و  پدرم و یک خیابان باران زده و برگهای زرد پاییزی که در سایه روشن لامپهای مقابل ارگ خودنمایی میکنند...

پایان.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد