کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 72/ میدونی؟

بارون که میاد، حس میکنم با هر قطره ای فرصتم داره کمتر و کمتر میشه... دیگه مثل قدیما حتی هوس فرار از بارون به سرم نمیزنه... ساکن می ایستم و وقتی همه لباس و موهام تر شد، آروم آروم شروع میکنم به قدم زدن... دیگه... با نگاه به دور دستها خیالپردازی نمیکنم... انگار خدا همه آرزوهامو با هم برد. حالا فقط من موندم...


پ.ن:

1-

     - چجور جایی بود؟

     - نمیدونم. فقط خیلی خوب بود. اما جوری نبود که بشه توصیفش کرد...


2- گاهی باید خودت حادثه رو پدید بیاری...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد