بارون که میاد، حس میکنم با هر قطره ای فرصتم داره کمتر و کمتر میشه... دیگه مثل قدیما حتی هوس فرار از بارون به سرم نمیزنه... ساکن می ایستم و وقتی همه لباس و موهام تر شد، آروم آروم شروع میکنم به قدم زدن... دیگه... با نگاه به دور دستها خیالپردازی نمیکنم... انگار خدا همه آرزوهامو با هم برد. حالا فقط من موندم...
پ.ن:
1-
- چجور جایی بود؟
- نمیدونم. فقط خیلی خوب بود. اما جوری نبود که بشه توصیفش کرد...
2- گاهی باید خودت حادثه رو پدید بیاری...