کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 62

وقتی آدما بارها و بارها با سنگ معیارای مسخره سنجیده بشن... نتیجش میشه مسخ شدن. اونقدر مسخ که وقتی یه دوست قدیمی بهت نشون میده که چی بودی و چی شدی... حس میکنی سر مزار خودت نشستی... مزار یه آدم مرده که دیگه شبیه تو نیست...


پ.ن:

1- ((جواد، خودتو پیدا کن))

2- باید زودتر بنویسم... زودتر و زودتر... 

سایه 61/ دچار

آفتاب بی رمقتر میشود. سرمای دلنشین پائیزی تنم را پشت این میز گره میزند. و کز میکنم و انگشنانم را روی یکصد کلید یخ زده میلغزانم تا بنویسم از یک نا هنجاری اما... گویی خودم هم به این ناهنجاری دامن زده ام و اینجاست که آگاهانه محکوم به کوری میشوم و دیگر هیچ کدام از حلقه های استقرائی که تا دیشب همچون درد زایمان کلافه ام کرده بود تا متولد شود و پرده از  حقیقتی شگرف بردارد خود را نشان نمیدهند... گوئی هرگز وجود نداشته اند...


کاش دستی، اکنون اشکهایم را پس میزد. اکنون درد درون جمجمه ام رخنه کرده و دوباره من... ملتمسانه اشک میریزم...

و این، یعنی دچار شدن.


کاش همچون فاحشه ای از میان افکارم متولد میشدی تا غوغای حضورت را به رخ رستگارترین نقابها بنمایانم..


پ.ن:

بعدا مینویسم

سایه 60/ چند پاراگراف خاطره: فسمت اول (دریاچه)

یه بار دیگه از میان درب فلزی و سنگین راهروی نسبتا طویل خونه به سرسرا و کتابخونه چوبی بزرگی که اون رو از سالن پذیرایی جدا میکرد نگاهی انداختم و یه بار دیگه صدای خشن و دو رگه محمد از پشت سر شنیده شد که با کمی بی حوصلگی گفت: ((جواد؟ اومدی؟ عمه منتظره))... در حالی که درب فلزی رو هل میدادم تا بتونم وارد راهرو بشم گفتم:((نه. من یکم دیرتر میام. تو برو)). چند ثانیه بعد صدای به هم خوردن درب حیاط شنیده شد. وارد راهرو شدم و از سرسرای کوچک خانه عبور کردم و به سالن کوچکتر انتهای خانه رسیدم. باید هنوز هم اینجا باشه. شکاف دیواره بالای کمد دیواری. وارد دریاچه شدم. دریاچه اسم همین انتهایی ترین اتاق خونه پدر بزرگ بود. از اونجایی که همیشه اونقدر میوه و شیرینی و انواع و اقسام خوردنیها توی این قسمت از خونه بود که به خیال خودمون میشد بینشون شنا کرد، این اتاق بین ما بچه ها به دریاچه معروف شده بود.


هنوز صدای شکایت های بی بی توی گوشم بود که با همون لهجه خاص و عجیب و غریب خودش به آقا حاجی میگفت: ((این بچه های حسن و فاطمه هیچی واسه مهمونا نذاشتن)).البته بیشتر کاسه و کوزه ها سر من میشکست و بی بی که زیاد از این نوه دختریش خوشش نمی اومد سعی میکرد که من رو مقصر اصلی این جنایت جلوه بده. البته آقا حاجی که همیشه سرش توی حساب و کتاب نقل و انتقال گل بهار نارنج یا زعفران از این سر تا اون سر کشور بود زیاد به این موضوع توجهی نمیکرد و معمولا با خنده میگفت: (( خوب حالا)) بعدش هم یه درخواست کوچک میکرد تا بی بی ادامه اعتراضش رو فراموش کنه. مثلا میگفت:(( یه استکان چایی بیار )) یا ((اون جعبه سیگارو بده به من)) یا اینکه (( امشب با رحیم تماس بگیریم؟)). بی بی هم ساده تر از این حرفها بود که سیاست خاص دیگه ای به خرج بده تا منو محکوم کنه، به سادگی فراموش میکرد و به دنبال کاری میرفت که آقا حاجی سفارش داده بود. البته بعد از انجامش باز با دندونهای به هم فشرده میگفت:((این زنه رو پر رو کردی و به من میگی کاراتو انجام بدم؟)). منظورش از این زنه خانم خوش خلق، خدمتکار مهربان خانه بود. کسی که آرزو میکردم که ای کاش جای بی بی و اون برای چند روزی عوض میشد. البته این رویا زیاد دوامی نداشت و تنها تا فریاد بعدی بی بی ادامه پیدا میکرد. خانم خوش خلق همیشه بعد از این فریادها یواشکی دست مهربان و پیرشو به سر من میکشید و از توی گره کیسه مانند روسری نخیش یه شکلات در می آورد و به من میداد و بعد توی همون سکوتش به کارهاش ادامه میداد. 


آقا حاجی منو به یاد کاستل می انداخت. همیشه کلاه گنگستری به سر میکرد و زمستونا با پالتو های معمولا کرم و یا قهوه ای بلندی که بندهاش از دو طرف کمر آویزون بودن توی شهر قدم میزد. همیشه سیگار مارلبرو میکشید و گاهی هم اون جعبه فلزی سیگار برگ کاپتان بلک رو که دائی رحیم از آمریکا براش می آورد توی جیبش میگذاشت و گه گاهی سیگارشو روشن میکرد و بعد از چند پک با زرورق انگشتی کوچکی که داشت اونو خاموش میکرد و به جعبه فلزی بر میگردوند. 


اما بی بی با لباسهای بلند و معمولا سفید و آبی با طرح گلها و شکوفه های ریز که بیشتر به طرح تابلوهای هنری چینی شباهت داشت مثل یه نگهبان توی خونه میگشت و دنبال پیدا کردن یه اثر جنایت از من و آیدا بود. معمولا جنایتکاران این منطقه من و آیدا بودیم. خوب از بد شانسی من بود که بی بی راحت تر گوش منو میپیچوند تا آیدا. بعدها فهمیدم دلیلش بد شانسی نیست بلکه پرداخت ها و حساب و کتابهای مالی دائی حسن پدر آیدا با اوناست. کمکی که خانواده من نمیتونستن به این پیرزن ساده داشته باشن.


اما وقتی که همه بچه های فامیل به خونه سرازیر میشدن دیگه من تنها محکوم داستان نبودم. خیلی های دیگه بودن که پدر و مادرشون حساب و کتابی با بی بی عزیزم نداشتن. بنابر این گاهی با محسن و محمد آیدا و ساکورا دور هم جمع میشدیم و نقشه ای حسابی برای ورود به دریاچه و دستبرد زدن به اون میکشیدیم. معمولا جلسات سری این چنینی، روی پشت بام منزل و پشت دیواره بلند بالکن صورت میگرفت. چنان هیجانی به این نقشه کشیدن ها حاکم بود که گویی میخواهیم نیمه شب به یه جزیره متروک و ترسناک و پر از صندوقچه های تلسم شده گنج دستبرد بزنیم. جزیره ای که توسط یه جادوگر ترسناک و بدجنس محافظت میشه. جادوگری که اگه انگشتهای چروکیدش به گوش قربانیهاش میرسید اونها رو تبدیل به عنکبوتهای نگهبانی میکرد که به دستور اون توی گوشه و کنار دریاچه حرکت میکنن و با دیدن هر حرکت مشکوکی اونو به اطلاع این جادوگر ترسناک میرسوندن. این تصورات همون زمان ها با دیدن تار عنکبوتهایی که کنج دیوارهای دریاچه یا توی کمد دیواریهاش تنیده شده بودن به ذهنم رسیده بود. البته بی بی بیچاره ما در این میان نقش مهیبترین و ترسناکترین شخصیت داستان یعنی جادوگر بدجنس رو بازی میکرد. اونم بدون اطلاع خودش.


(ادامه دارد)