آفتاب بی رمقتر میشود. سرمای دلنشین پائیزی تنم را پشت این میز گره میزند. و کز میکنم و انگشنانم را روی یکصد کلید یخ زده میلغزانم تا بنویسم از یک نا هنجاری اما... گویی خودم هم به این ناهنجاری دامن زده ام و اینجاست که آگاهانه محکوم به کوری میشوم و دیگر هیچ کدام از حلقه های استقرائی که تا دیشب همچون درد زایمان کلافه ام کرده بود تا متولد شود و پرده از حقیقتی شگرف بردارد خود را نشان نمیدهند... گوئی هرگز وجود نداشته اند...
کاش دستی، اکنون اشکهایم را پس میزد. اکنون درد درون جمجمه ام رخنه کرده و دوباره من... ملتمسانه اشک میریزم...
و این، یعنی دچار شدن.
کاش همچون فاحشه ای از میان افکارم متولد میشدی تا غوغای حضورت را به رخ رستگارترین نقابها بنمایانم..
پ.ن:
بعدا مینویسم