کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 65/ سرفه

خطی همچون بریدگی سطحی با چاقوی اره ای میوه خوری را درون ریه ات حس میکنی. چشمانت پر از اشک میشود و همه هوایی را که به ریه هایت راه داده ای در یک لحظه با صدایی خفیف بیرون میدهی. درست وقتی که امیدواری که این کشمکش بین تو و سینه ای که حال دیگر میسوزد در حال اتمام باشد، همان خط بریدگی در نفس بعدی خودنمایی میکند...


پ.ن:

1- نیمه پر لیوان اینه که تقریبا هر روز طلوع خورشید رو میبینی.


2- سرفه های بعدی با کمی درد شکم همراه است

سایه 64/ خانه امن



گاه به تنهائیهایم پناه می آورم... من میمانم و کتابهایم و افکارم. گاه اینجا تنها خانه امن من است... گاه نمیتوانم و نمیخواهم دستی را بگیرم. گاه خودخواه میشوم و میخواهم در میان این چارچوب فلزی باقی بمانم. فارغ از توفانی که آن بیرون برپاست. گاهی حتی توفانی در کار نیست ولی با تصورش لرزه ای لذت بخش بر اندامم می افتد و زیر لحاف فرضی بسترم کز میکنم. بی خیال از همه جا سیگاری دود میکنم و بی خیال از همه کس به لبان همان فاحشه ای بوسه میزنم که از کشیدگی ران مارسل متولد شده بود. به اینجا که میرسم، همه از من می هراسند و این هراس مایه لبخند توام با ستایشم میشود. ستایش آدمهایی که به سادگی میفهمند نیازم را به این خانه امن. پس رهایم میکنند و من میمانم و... کتابهایم و... افکارم.

آنگاه... فقط یک نفر میفهمد مرا... یک نفر خاص... آمونایت...

پ.ن:
1- امروز یه پسر نابینا من رو خجالت زده کرد. وقتی گفتم کجا میری؟ گفت سی ثانیه صبر کن. بعد دستشو کشید به بدنه اتوبوس و شمارشو لمس کرد و گفت، تو کجا میری؟ خندیدم و گفتم کارت درسته...

2- امروز توی بیمارستان زنی رو دیدم که دیوانه وار از دختر کوچکش میخواست که از پشت به قلبش ضربه بزنه. نمیدونم چرا؟ اما چشمهای وحشت زده دخترک رو هنوز از یاد نبردم...

3- یه فکر، یه ایده، یه تغییر کلی توی اعتراف در پرده هفتم...


4- یه دیدار اتفاقی درب تالار حافظ قبل از اجرای تاتر، خودش بود. با همون پوست سبزه و موهایی که همیشه روی پیشونیش میریخت. میگفت هوایی شد... .

5- اصولا آوردن لپ تاپ توی تخت چنان لذتی دارد که هیچ گناه کبیره ای ندارد. اصلا روایت داریم در این باره...


6- نمیدونم  چرا انقدر دلم هوای خوندن کتاب ترجمه نشده ((استخوانهای دوست داشتنی)) رو کرده...

سایه 63/ باران

اولین ابر پاییزی سر رسید.


انگار، باران کوله پشتی کوچکشو پر از ابر کرده و اونو از پایتخت با خودش به شیراز آورده...


گاهی هم اینطوری میشه دیگه...


پ.ن:

باران جان، خوش اومدی.