کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 300/ پیش نویس داستان "من"

 تقدیر این شد که سیصدمین سایه را در سیمین پاییز عمر درحالی بنگارم که به شدت حس میکنم دنیا عاقبت بر من چیره شده است. من خوبم. زنده ام. نفس میکشم. صبح ساعت 4:58 بیدار میشوم چراکه ساعتم 4:55 زنگ میزند. عادت کرده ام که سه دقیقه بعد بیدار شوم. اگر بشود صبحانه ای میخورم. معمولن گردو و عسل و چای.  در هر صورت چند خطی داستان مینویسم. راستی دوتا از داستانهایم عاقبت چاپ شدند. نمیدانم بتوانی کتابشان را پیدا کنی یا نه. کتاب بعدی هم در حال چاپ است. تو چقدر دوست داشتی کتابی از من بخوانی؟ اصلن دوست داشتی؟

ماشینم را که درون قلب غبارهای خسته اش  میتوانم درخت خشکی بکارم بر میدارم و بعد از سلام و احوالپرسی همیشگی به مرد همسایه که ظاهرش چندان با یک صخره مرطوب موج خورده بر لب دریاچه درودزن فرقی ندارد به دل جاده ساحلی میزنم. گاهی ترافیک آزارم میدهد. گاهی زودتر میرسم و گاهی دیرتر.

اتاقم در انتهای یک راهروی سرد است. درب اتاق را که باز کنی به قاعده یک کلبه محصور در میان چمنزار و برکه و درختان کاج وسایل میبینی. میزی دارم با یک پیچک آپارتمانی که قد گرفته و به دیوار آویزان است. دو گلدان حسنی یوسف هم دارم و یک گلدان لش. هفته ای دو بار به همه آنها آب میدهم.


میز دیگرم تناسبی با میز اول ندارد و همیشه پر است از نامه و کاغذ و جزوه و یک کامپیوتر و لپتاپ و ... بگذریم. عصر که میشود کلاسهایم شروع میشوند. سر و کله زدن با دانشجوها را دوست دارم اما نه به اندازه سالهای اول تدریس آخر میدانی؟ کامیاب بی رمق شده چرائیش را باید بدانی. او نومیدانه غرق در افکارش شده و نیمی از زندگیش شده کتاب و داستان. اخرین کتابی که خواندش را شروع کرده ام دکامرون از بوکاچیو است.


کلاس که تمام میشود در میان شلوغیهای شهر قدم میزنم و به آدمها نگاه میکنم. اینجا تازگیها سرد شده. گاه هم فکر میکنم که شاید تنها من احساس سرما دارم. تنها من و دو سه نفری از صدها نفری که میبینم. شاید آنها هم کلبه ای دارند که ویران شده و یا شاید هم هنوز پابرجا باشد. القصه، به اتاقم باز میگردم. دیگر شب شده و از میان همان راهروهای سرد و اینبار تاریک راه اتاقم را پیدا میکنم. کتابی به دست میگیرم و میخوانم. گاهی هم کارم را انجام میدهم و چشمانم به دنبال عقربه های ساعت میدود. ساعت به دوازده که میرسد، کوله پشتیم را بر میدارم و راهی خانه میشوم. 


اینبار جاده خلوت است. چند ماشین همیشه پیدا میشوند که نیمه شب ویراژ داده و از من سبقت بگیرند. من هم راه را باز میگذارم و کنار میکشم. مثل راهی که عاقبت برای تقدیرم باز گذاشتم و کنار کشیدم...


پ.ن:

ادامه دارد

سایه 299/ پیشنویس داستان کوشه کتابفروشی پکوشه

نمیتوانم بپذیرم که کلماتت را با دقت انتخاب کرده باشی. اگر بخوام این را بپذیرم، اوضاعم خیلی دردناک خواهد شد.