کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 203

ریشهای سفید بلندپیر مرد تا سینه اش را پوشانده است و در حالی که سه تارش را در آغوش گرفته انگشتان چروکیده اش را میساید بر تارها.

مینا میگوید: چرا بغض داری؟

نگاهش میکنم و با یاس میگویم: صورت خودتم که خیسه

بار دیگر به استاد زل میزنم و صدای هق هق مینا این گوشه سالن خلوت را پر میکند.

دستش را میگیرم و چشمانم را میبندم. آرام میگویم: خدا رحمتش کنه. انگار همه شهر عزا دارش هستن

- کامیاب؟

- جان

- اون میترسه؟

- نه. فکر کنم ترس برای ما آدما تعریف شده هست. اون که دیگه مثل ما نیست.

باز هم هق هق مینا...

ضربه آرامی را به شانه ام حس میکنم. صدای خانمی را از پشت سر میشنوم:

- آقا ببخشید. مشکلی پیش اومده؟

- نه. ببخشید فکر کنم مزاحم شما هستیم. الان میریم بیرون

- نه این چه حرفیه. فکر کردم برای خانم مشکلی پیش اومده باشه.


...

- میرسونمت

- نه. میخوام یکم قدم بزنم. نمیای کامی؟

- دلم یکم هوا خوری میخواد. یکم نفس کشیدن

- بریم جهان نما؟

- بهترین خاطره ای که ازش داری چیه؟

- الان یادم نیست.

- لباسمو پوشیده بود. واسش گشاد بود. هی باهاش عکس میگرفت.

- اره. یادش بخیر...


پ.ن:

- وقتی رفتم واسم الرحمن میخونی؟

- میخونم...

- :)

- :(

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد