کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من
کافه سایه

کافه سایه

همه یادداشتهای من

سایه 49/ یک روز از این بیست هفته کذائی

به کسی که نبود:


- انگار این روزا مغزم خالیه. نمیتونم بنویسم. فکر میکنم که رگهای مغزم پر شده از کافئین قهوه هایی که دم به دم واسه یکم بیشتر بیدار موندن میخورم.


انگار هست ولی... ادامه میدم:


دیروز از تنبلی شاگردهام عصبانی شدم:

- یکم عزت نفس داشته باشید. یکم اعتماد به نفس داشته باشید. شما همه بچه های باهوشی هستید اما وقتی اسم توزیع آماری گسسته میاد وحشت میکنید. این سه کلمه دهنتونو پر میکنه و بعدش دهنتون با گفتن من نمیتونم خالی میشه. پواسون یه فرمول سادست. خیلی ساده. تو. منو ببین. تو زندگی تحصیلیت یاد نگرفتی تقسیم کنی؟

- چرا استاد

- توان؟

- بله

- فاکتوریل

- ب. بله


خوب چرا؟ چرا این برنامه ساده رو ننوشتی؟ تو خانم م چرا ننوشتی؟ آقای ب چرا بغل دستیت فرمول رو پیدا کرده اما تو نتونستی؟ (......)


برای یک لحظه نگاه هراسان بقیه بچه ها دلم را لرزاند. با لحنی آرام:

- زندگیتون رو به خاطر ترسهاتون به هدر ندید بچه ها. ممکن بود ساعتها وقت بگذارید و نتونید برنامه رو بنویسید اما تلاشتون مهم بود نه تونستن یا نتونستن... تا پس فردا تکالیف توی ایمیلم باشه.


توی خیابون که قدم گذاشتم آرزوی توقف زمان رو توی سر میپروروندم. دوست داشتم ساعتها توی شلوغی شهر ناپدید بشم و قدم بزنم و مغازه ها رو دید بزنم. اما این به خاطر داشتن انرژی نبود بلکه اثر همون کافئین لعنتی بود. تا نزدیکیهای کریمخان قدم میزنم. تمام شد باید زود برسم. زود بخوابم و زود به سرویس دانشگاه برسم...


به خونه میرسم و طبق عادت همیشگی با یه لیوان چای و آبلیمو میشینم پای لپ تاپ و ایمیل رو چک میکنم:

- آقای کامیابی عزیز، من شما را در لیست پذیرش امسال قرار داده ام. لطفا هرچه سریعتر مدارک و نمرات خود را برایم ارسال نمایید. امضا: باربارا


نمیدونم باید خوشحال باشم یا به خاطر این وضعیت عصبانی. چرا باید این چند ماه رو اینطور بگذرونم؟ چرا؟ نگاهی به کتابها میندازم و مادام بواری رو در آغوش میکشم و به تختم میرم...


پ.ن:

شب: - سلام کجایی مهندس. پس کجایی؟

صبح: - ببخش. بیهوش شدم...


پ.پ.ن:

- کاش بیخیال این دانشگاه شی

- آره... زده به سرم که بیخیالش بشم...

سایه 48

این روزها دلم

کوله بار بسته است

میان گیر و دار رفتن است...

سایه 47

هنوز هم مثل قدیمها فکر میکنم که شاید... اگر زلیخا، زلیخا نبود... یوسف یوسف نمیشد.


پ.ن:

نداریم

سایه 46

زندگی عجیبترین بازی دنیاست. آدما هر کدوم نقشی دارن. هر کدوم می دونن باید به کجا برن اما... اما یه چیزی نمیزاره که قدم از قدم بردارن. بعضیا مثل دیوانه ها می خوان با حقایق بجنگن... بعضیا اینقدر بهت زده شدن که همونجا می ایستن و دنیا رو تماشا می کنن... بعضیا می خوان از خدا عاقل تر باشن..  زندگی عجیبترین بازی دنیاست... آخه می تونه هیچ برنده ای نداشته باشه. و شاید هم هیچ بازنده ای... کسی چه می دونه. شاید همین الان هر کسی که به این جملات می خنده مبتلا به همین طاعون شده باشه... شاید این لبخند یه لبخند دیوانه وار باشه... یا کینه توزانه.... 

سایه 45/ شرح حال نوشت...

یه وقتایی همه چیزو مثل یه نگاتیو سیاه و سفید میبینم. یکم سرد... یکم بی رنگ... همرنگ همون اتفاقی که با شروع اولین روز پاییز افتاد. معمولا پاییز که میشه آرومتر و صبورتر از فصلهای دیگه سال هستم. مثل کسی که توی قالب خودش جا گرفته باشه زیاد واسه هر چیزی تقلا نمیکنم. تماسهای گاه به گاه هم خدمتیهام و همدلیشون یا باران که با وجود همه خستگیهاش پیشنهاد داد که قبل از رفتن به خونه کمی با هم قدم بزنیم... همه اینها به آرامشم کمک میکنن. سایه هام بیشتر  شبیه به دفترچه خاطرات شدن... خیلی وقته که از مینیمال و شعر و نظم خبری نیست... وقتی هم که نثر مینویسم بعد از چند خط به یاد نثرهای نا مفهوم ژانوس می افتم. وقتی همه چیز یکم تلخ میشه دیگه نمیتونم نوشته های واقعه گرایانه رو بخونم. مثل یه تیکه سنگ که تنمو با خودش به ته آب میبره غرق میشم توی نوشته های فلوبر یا حتی داستا....


پ.ن:

مادام بواری گوستاو میتونه دوباره همدم امروزم باشه...